متين اصفهاني (حسن بهنيا)
نوبهار آمد و نو گشت جهان ديگر بار سال نو آمد و شد باز جوان عالم پير خسرو نوروز از عدل برافراشت عَلَم کرد ساعات و دقايق را آن سان تعديل فرودين آمد با فرّ فريدوني خويش تا به تبريک بنفشه فتد از گل ها پيش به مبارک باد از هر طرفي گشته بلند دَه زبان بهر سخن گفتن سوسن بگشود سنبل و لاله و ريحان به خوش آمد گوئي عَلَم افراشت به هر کوي و به هر برزن گل باد نوروزي بر دشت و دمن مشگ فشان تا خس و خار بروبد آن از صحن چمن بر سر سرو ز نو ولوله انداخت تَذَروْ اين يکي غلغله اش خوشتر از بَربَط و رود هر طرف افکنده قُبّره و فاخته شور [صفحه 243] زاغ از باغ سوي کوه شده راه سپر کوه از لاله سراپا طبقي از شنگرف لاله از ژاله لبالب قدحي از ياقوت دشت از بوي گل و لاله و ريحان گرديد آب در برکه از موج به تن کرده زره شاخ گل نيزه اي امّا نه که از بهر ستيز تا که در زير رکاب آرد گيتي را باز سرو در باغ به بالندگي قامت دوست لشگر دي را تاراند از طرف چمن باغ اگر وادي ايمن نبود از چه در آن گل سليمان وار آورد جهان زير نگين باد نوروزي گر زنده کند عظم رميم عجب اينجاست که با آن نفس عيسائي اين چه بيماري کان را نکند چاره مسيح درد او رشگ و حسد خيرگي و بي ادبي است خيره چشمي که ز بي شرمي و وز گستاخي لاف شهلائي از آن چشم دريده نه عجب حال نرگس را بگذار و به پرداز به سِير دور از چشم رقيبان به چمن رو با دوست چند در خانه نشيني ز شبستان بدر آي شهر را ساز رها ديده بپوش از مردم سِير کن باغ و چمن سوي گلستان بگذر گل به گل سير چمن کن به تماشا پرداز به تأمل بنگر چون نگري لاله و گل صفحه ي باغ يکي دفتر ارژنگ بود کلک نقاش طبيعت بنگر چون داده [صفحه 244] آفرينش را يک طرح دلاراست ربيع هر ورق لاله ي حمراست تو را يک دفتر چشم دل باز کن و ديده ي حق بين بگشاي مشو از لطف خداداد بهاري غافل در بهاران به چمن بي مي و مطرب منشين هر کجا بر پا بزم طرب و عيش و سرور خواند گل بار دگر باده کشان را به حضور تا بود وقت و مِيَت هست بنوشان و بنوش دم به دم جام طلب جام بده جام بگير (لب يار و لب جام و لب جوي و لب کشت) ساقيا موسم عيش وطرب است از جا خيز روز عيش است و طرب موسم شادي و نشاط روز عيدي که رسيد آيه ي اليوم اکملت وه چه عيدي که در آن خرم و خندان هرکس عيد فرخنده ي مسعود غدير آن عيدي در غدير خم امروز علي (ع) گشت ولي بده آن مي که روان پرورد و جان بخشد نه مئي کان شکند قدر و فزايد خفت بزن آن باده که بر مستي عشق افزايد بزن آن مي که صفا بخش دل و جان گردد بزن آن مي که شوي هر چه فزون تر زان مست حق گواه است که مقصود من اين باده بود خورده ام باده ولي باده ز خم خانه ي عشق از مي مهر علي (ع) ساغر من لبريز است جز علي (ع) ساقي کوثر ز کدامين ساقي جان سپارم به که جز او که بود او جانان [صفحه 245] اختيار دل و جان را به که جز او بدهم که بود غير علي (ع) عالم امکان را قطب غير او کيست مرا ياور در روز حساب روز سختي به کجا آرم رو جز در او که گشايد گره از کار فروبسته ي من غم خود را به که اظهار کنم غير علي (ع) به جز او کار گه هستي را کيست مدير يا علي (ع) جز به تو اميد ندارم به کسي چون کنم مدح تو اي شه که به پايان نرسد عاجزم چون به مديح تو همان به که سخن تا شود زنده جهان از دَم باد نوروز دوستانت همه دَم با طرب و عيش قرين گرچه در چامه ي خود داده «متين» داد سخن ديوان متين، ص 274-278.
باده ز خُمخانه ي عشق
خيمه زد لاله و گل در چمن و در گلزار
سال نو آمد و گل چهره برافروخت چو پار
تا شود بهره ور از مَعدِلَتش ليل و نهار
که شب و روز به يک پويه شد و يک رفتار
در رهش باغ دو صد خرمن گل کرد نثار
زودتر بر سر ره آمد و بگرفت قرار
بانگ مرغان نَه يکي نَه ده نَه صد نَه هزار
که کند تهنيت مقدم نوروز اظهار
لبِ خاموش گشوده ز يمين و ز يسار
بار افکنده دگر باره به هر شهر و ديار
ابر آزاري در باغ و چمن گوهر بار
تا فرو شويد اين از رخ گلزار غبار
در چمن بار دگر غلغله افکند هَزار
وان يکي ولوله اش دلکش تر از دف و تار
قمري از يک سو و ز سوي دگر صُلصُل و سار
کبک از کوه سوي دشت شده راه سپار
دشت از سبزه سراپا ورقي از زنگار
ژاله بر چهره ي لاله چو عرق بر رخ يار
رشگ صحراي ختا و ختن و چين و تتار
بر سر آورده هزاران سِپر از برگ چنار
غنچه پيکاني امّا نه براي پيکار
بوي گل بر فرس باد صبا گشته سوار
گل به تابندگي چهره ي زيباي نگار
سپه لاله و گل بسته صف و گشته قطار
شاخ چون طور کند جلوه و گل همچون نار
ديو دي از بيمش کرد ز گلزار فرار
از چه رو نرگس در باغ هنوز است نزار
از دم باد صبا بِه نشده است اين بيمار
اين چه دردي که بدان نرگس گرديده دچار
زين همه درد فتاده است بدين حالت زار
مي کند دعوي همچشمي با نرگس يار
برِ آن نرگس مست و برِ آن چشم خمار
وز پرستاري بگذر به گه گشت و گذار
باغ را بايد پيراستن از هر خس و خار
به تماشا قدمي سوي گلستان بردار
رو به صحرا کن از اين خلق دو رو روبکنار
بگشا ديده ي تحقيق درآ از پندار
قطره قطره چو گهر آبِ شُمَر را بشمار
به تفکر بگذر چون گذري در گلزار
که به هر برگش صد رنگ هنر رفته به کار
صفحه ي بستان را زيور از نقش و نگار
ز آفريننده يکي نقش دل انگيز بهار
هر خم سنبل بوياست تو را يک طومار
که در اين ره به مؤثر ببري پي ز آثار
حيف باشد که نگرديم از آن برخوردار
دست تا مي دهدت جام مي از کف مگذار
هر که را بيني بگرفته به کف جام عِقار
مي گساران را ره داد به دربار چو پار
فرصت از دست مده وقت غنيمت بشمار
پي ز پي باده بکش باده بزن باده بيار
تا به لب جان نرسد دست از اين چارندار
بده آن مي که برد غم ز دل و جان فکار
روز عيد است ببايد که فتد جام بکار
گشت تکميل در آن دين رسول (ص) مختار
وه چه روزي که در آن مست شعف خرد و کبار
که در آن عيد علي (ع) جاي نبي (ص) يافت قرار
مي از اين خم زده زين خم بنما دفع خمار
نه شرابي که روان سوزد و کاهد افکار
نه شرابي که دهد خاري و کاهد مقدار
نه شرابي که ز پي فتنه و شر آرد بار
دل و جان را نکند نشاء آن تيره و تار
بيشتر سازدت آگاه و فزون تر هشيار
گر سخن گفته ام از باده و مي در اشعار
زده ام مي ولي از جام ولاي ده و چار (ع)
شده ام مست از اين باده وزين مي سرشار
خواهم آن مي که کند دفع غم و رفع خمار
بدهم دل به که جز او که بود او دلدار
کيست بر ملک دل و جان به جز آن شه مختار
گِرد اين نقطه ملک دور زند چون پرگار
يي غير او کيست مرا يار و معين روز شمار
که کند آسان گرديد چو کارم دشوار
پنجه ي عقده گشايش نبود گر در کار
خلق را کيست جز او يار و معين روز شمار
به جز او عالم امکان را دست که مدار
توئي اميد من اميد من از لطف برآر
گر همه عمر کنم مدح تو در ليل و نهار
به دعا ختم کنم چونکه مرا هست شعار
تا کند جلوه گل و لاله بهنگام بهار
دشمنانت همه دم با غم و اندوه دچار
اندکي گفته به مدح تو سخن از بسيار
صفحه 243، 244، 245.