فغاني شيرازي (بابا)
قسم به خالق بيچون و صدر و بدرِ اَنام امام اوست، به حُکم خدا و قولِ رسول (ص) امام اوست، که قايم بُوَد به حجّتِ خويش امام اوست، که چون پاي در رکاب آورد امام اوست، که بخشيد سر، به روزِ مصاف امام اوست، که داند رموزِ منطق طير امام اوست، که دست بريده کرد دُرست امام اوست، که خلقِ جهان غلام ويند تو ايکه اهل حسد را امام مي داني کدام از آن دو سه بيگانه، در طريقِ صواب من آن امام نخواهم، که بهرِ باغ فَدک من آن امام نخواهم، که آتش افروزد من آن امام نخواهم، که در خلاء و ملاء حديث عائشه بگذار و، حجّت اِجماع خسي اگر بگُزينند، ناقصان از جهل به گِرد خوانِ مروّت، چگونه ره يابد؟ گُلِ مراد کجا بشکفد، ز غنچه ي دل ميانه ي حق و باطل، چگونه فرق نهد؟ [صفحه 228] اسير چاه طبيعت، کجا خبر دارد؟ چه خيزد از دو سه نا اهل، در علفزاري؟ در آن زمان که شريعت بدستِ ايشان بود دو روزه مهلت ايّام آن سيه بختان هزار شُکر، که آن اعتبار بي بنياد به مِهر شاه، که اوقات از آن شريف تر است وگر نه تابه ي اخگر شود دمي صد بار زند معاويه در آتش جهنّم سر به مدّعي، که مُسمّا به اسم اللَّه است به گوهرِ صدفِ کاينات، يعني دل که در حريم دلم، داشت بامداد ازل (فغاني) از ازل آورده، مِهر حيدر و آل (ع) سفينه ي دلم از مدح شاه، پُر گهر است به طوفِ کعبه ي اسلام، تا چو اهل صفا خميده باد قد خارجي، چو حلقه ي نون در خلوت علي (ع)، ص 168-171 [صفحه 229]
امام اوست...
که بعدِ سيّدِ کونين، مرتضاست (ع) امام
که مستحقّ امامت بُوَد، به نصّ کلام
چراغ عاريت از ديگري نگيرد وام
روان ز طيِّ لسان کرد، هفت سبع تمام
بدان اميد، که بيگانه را برآيد کام
نه آنکه رهزن مردم شود، به دانه و دام
نه آنکه کرد، به صد حيله وصله بر اندام
نه آنکه از هوس افتد، به زير بار غلام
گشاي چشم بصيرت، اگر نه اي سرسام
نهاده اند به انصاف و آشنائي گام
کُند ز حرص، به فرزند مصطفي اِبرام
بر آستانه ي صدر الکلام و کهفِ انام
برند تا به ابد، مردمش به لعنت نام
چه اعتبار، به قول زن و تعصّب عام
مطيع او نتوان شد، به اعتبار عوام
سگي کش آرزوي نفس، کرده گِرده و خام
ترا که بوي مَحبّت، نمي رسد به مشام
مقلّدي که نداند، حلال را ز حرام
که مُبطلات کدام است و، واجبات کدام
يکي گُسسته مِهار و، يکي فکنده لگام
مدار کار شريعت، کجا گرفت نظام
ز اقتضاي زمان بود و، گردِش ايّام
چو عمر کوته دون همّتان، نداشت دوام
که ذِکرِ خارجي و ناصبي، کنيم مدام
ز برقِ تيغ زبانم، سپهر آينه فام
چو ذوالفقار علي (ع)، سر برآورد ز نيام
به نور معرفت ذوالجلال و الاکرام
به انبياي عظام و، به اولياي کرام
فروغ روشنيِ اهل بيت (ع)، جا و مقام
به خود نساخته از بهر التفاتِ عوام
گواه حال بدين عِلم، عالِمُ العَلّام
کبوتران حريم حرم، کنند مقام
شکسته باد دل ناصبي، چو گردنِ لام[1] .
صفحه 228، 229.