غمگين اصفهاني (محمّدکاظم)
نوشت بر در و ديوار کلک قدرت حق از اين بشارت از ساکنان مرکز خاک رسيد عيد غدير و رسول (ص) امّي را که اي پيمبر (ص) از ما به کاينات، امير نمودم از او بنيان شرع تو محکم بگو به خلق که امروز حق ز رحمت محض هر آنکه ننهد رو سوي او، بود ابله ز فرّ و دادش خواهد گريخت ظلم و ستم رود ز عاطفتش اِحتراق از آتش از اين عطيّه ي عُظمي يگانه ايزد پاک زَهي جناب ترا پرده شهپر جبريل سپهر، کشتي جاه ترا يکي لنگر تُراست مهر جهانتاب آتش کانون تويي که از پي خدمتگري خُدّامت به يک اشاره ي تو مهر شد ز شرق به غرب ز بعد حيّ قديم و پس از رسول (ص) کريم از آن زمان که خداوند را خدايي بود [صفحه 224] ز باي بسمله تا سين ناس مدحت تست عجب نه تيغ تو بشکافت ار دل خصمت ز رزمگاهت اگر موج خون نخورده به چرخ يک از هزار نيارند گفت مدح ترا ز عشق تست شباهنگ مي کشد فرياد ز دامن تو اي دست حق، هر آن دستي به چشم اهل نظر خاک راه و خاک درت به علم و دانش گرديده شُهره زان برجيس ز تَفِّ تيغ تو خيزد ز روي دريا دود در آن هوا که برافراشت عدل تو پرچم ز بيم گُرز تو نُه قلعه ي فلک کنده فلک به پاي خَيول تو گشته مُستهلک بود ز هجر تو بيمار ديده ي نرگس ز دوري درت اي آفتاب صبح اميد هماره تا که ببالد به خويشتن طاووس هما به فرق محبّانت افکند سايه نسيم غدير، ص 133-136 [صفحه 225]
خليفه ي مطلق
که نوبت «زَهَقَ الباطِل» است و «جاءَ الْحَق»
سزد که غلغله افتد به کاخ هفت طبق
پيام داد خداوند قادر مطلق
شد آنکه نامش از نام من بود مُشتقّ
بدادم از او بازار دين خود رونق
نمود شخص علي (ع) را خليفه ي مطلق
هر آنکه پيچد سر زَ امر او، بود احمق
جهان ز عدلش خواهد گرفت نظم و نسق
شود ز معدلتش اضطراب از زيبق
به خلق نعمت خود را تمام کرد الحق
خَهي مکان ترا پايه طارم ازرق
هلال، بحر جلال ترا يکي زورق
تُراست ماه ده و چار مهچه ي سنجق
ببسته خود را در هفتمين فلک مِنطَق
اگر که ماه به دست رسول (ص) شد مُنشق
تويي که ذاتت از هر سبق بود اَسبق
به حقّ حق که تو بودي بحق خليفه ي حق
هزار مرتبه ديدم نُبي[1] ورق به ورق
هماره صَخره ي صَمّا شود ز صاعقه شق
نشسته تا برِ زانو چرا فلک به شفق
دوصد ظَهير و دو صد اَنوري، دوصد عمعق
به ذکر تست شباويز مي زند حق حق
که شد جدا، بود اولي بُرندش از مِرفَق
بود دو صد ره به از حرير و اِستبرق
که سالها به کُتبخانه ي تو خواند سبق
ز شرم دست تو ريزد ز چهر ابر عرق
نهاده بيضه کبوتر به چنگل باشق
ز هفت دريا بر گِرد خويشتن خندق
جهان به بحر نَوال تو گشته مُستغرق
شده ز عشق تو بردار پيکر زنبق
شده است روزم تاريکتر ز شام غَسَق
هميشه تا که بنالد به بوستان عَقعَق[2] .
نهد به سينه ي اعدات آشيان لَقلَق[3] .
صفحه 224، 225.