عمّان ساماني
همين همايون روزست آنکه ختم رسل شعاع يثرب و بطحا، فروغ خيف و منا فرو کشيد ز بيت الحرام رخت برون طواف خانه ي حق کرده کآدمي و ملک ز بعد قطع منازل درين همايون روز رسول شد ز خدا، زي رسول (ص) روح القُدس که اي بخلق من از من خليفه ي منصوب ازين زياده منه آفتاب را به کُسوف بس است سِرّ حقيقت نهفته در صندوق يکي ست همدم ساز تو، ديگران غَمّاز[3] . بلند ساز، تو تا ديده هاي بي آهو[5] . بساخت سيّد دين منبر از جهاز شتر بر آن بر آمد و اسرار حق هويدا ساخت [صفحه 221] که: من نبي (ص) شمايم، علي (ع) امام شماست تبارک اللَّه ازين رتبه کز شرافت آن گر او نه حامي شرع نبي (ص) شدي به سنان که باز جُستي مسجد کجا و دِير کجا؟ گر او ز روي صمد پرده باز نگرفتي عليست (ع) آنکه عصا زد به آب و دريا را عليست (ع) آنکه نشست اندر آتش نمرود عليست (ع) آنکه بطوفان نشست در کشتي غرض که آدم و ادريس و شيث و صالح و هود بوحدتند، علي (ع) کز براي رونق دين از ين زياده به جُرأت مزن رکاب اي طبع زبان بکام کش اي خيره سر که مي ترسم تو آينه بکف اندر محله ي کوران زهي امام هُمام اي امير پاک ضمير بخر گه تو فلک را همي سجود و رکوع بيمن حکم تو ساري ست، نور در اَبصار تفقدي ز کرامت به سوي (عمّان) کن بجز مديح تو کاريش ني بسال و بماه مُحبِّ راه ترا شهد عشرت اندر کاس گلواژه 3، ص 406-409 [صفحه 222]
نعم النبي و نعم الامام
محمّد (ص) عربي، شاه دين، رسول اَنام[1] .
چراغ سعي و صفا، آفتاب رکن و مقام
باتفاق کرام عرب پس از احرام
يسبحون له ذوالجلال و الاکرام
عنان کشيده بخم غدير، ساخت مقام
که اي رسول بحق، حق ترا رساند سلام
بکوش کآمد نصب خليفه را هنگام
ازين زياده منه ماهتاب را به غَمام[2] .
درش گشا که ز گل، رنگ خوش، ز عنبر فام
يکي ست محرم راز تو، ديگران نَمّام[4] .
دهند فرق سگ و خوک و رو به از ضَرغام[6] .
که تا پديد کند هر چه شد به او الهام
بلند کرد علي (ع) را بدين بلند کلام
زدند نعره که: نِعْمَ النبيُ (ص) نِعْمَ الامام
مدام آب در آيد بديده ي اوهام
ور او، نه هادي دين خدا شدي به حُسام[7] .
که فرق کردي مُصحف کدام و زند کدام؟
هنوز کعبه ي حق بد، مدينةُ الاصنام[8] .
شکافت از هم وزد در ميان دريا گام
عليست (ع) آنکه بآتش سرود برد و سلام[9] .
معاشران را از بيم غرق، داد آرام
شعيب و يونس و لوط و دگر رُسل به تمام
ظهور کرده بهر دوره يي بديگر نام
بکش عنان که عوامند خلق کالانعام[10] .
بکشتن تو بر آرند تيغ ها ز نيام
ندا کني که به بينيد خويش را اندام
که با خدايي همراز و همدم و همنام
بدرگه تو ملک را همي قعود و قيام
به فَرّ امر تو جاري ست روح در اجسام
که از ولاي تو بيرون نمي گذارد گام
بجز ثناي تو شغليش ني بصبح و بشام
عدوي جاه ترا زَهر حسرت اندر جام
صفحه 221، 222.