عمّان ساماني











عمّان ساماني



نعم النبي و نعم الامام


همين همايون روزست آنکه ختم رسل
محمّد (ص) عربي، شاه دين، رسول اَنام[1] .


شعاع يثرب و بطحا، فروغ خيف و منا
چراغ سعي و صفا، آفتاب رکن و مقام


فرو کشيد ز بيت الحرام رخت برون
باتفاق کرام عرب پس از احرام


طواف خانه ي حق کرده کآدمي و ملک
يسبحون له ذوالجلال و الاکرام


ز بعد قطع منازل درين همايون روز
عنان کشيده بخم غدير، ساخت مقام


رسول شد ز خدا، زي رسول (ص) روح القُدس
که اي رسول بحق، حق ترا رساند سلام


که اي بخلق من از من خليفه ي منصوب
بکوش کآمد نصب خليفه را هنگام


ازين زياده منه آفتاب را به کُسوف
ازين زياده منه ماهتاب را به غَمام[2] .


بس است سِرّ حقيقت نهفته در صندوق
درش گشا که ز گل، رنگ خوش، ز عنبر فام


يکي ست همدم ساز تو، ديگران غَمّاز[3] .
يکي ست محرم راز تو، ديگران نَمّام[4] .


بلند ساز، تو تا ديده هاي بي آهو[5] .
دهند فرق سگ و خوک و رو به از ضَرغام[6] .


بساخت سيّد دين منبر از جهاز شتر
که تا پديد کند هر چه شد به او الهام


بر آن بر آمد و اسرار حق هويدا ساخت
بلند کرد علي (ع) را بدين بلند کلام

[صفحه 221]

که: من نبي (ص) شمايم، علي (ع) امام شماست
زدند نعره که: نِعْمَ النبيُ (ص) نِعْمَ الامام


تبارک اللَّه ازين رتبه کز شرافت آن
مدام آب در آيد بديده ي اوهام


گر او نه حامي شرع نبي (ص) شدي به سنان
ور او، نه هادي دين خدا شدي به حُسام[7] .


که باز جُستي مسجد کجا و دِير کجا؟
که فرق کردي مُصحف کدام و زند کدام؟


گر او ز روي صمد پرده باز نگرفتي
هنوز کعبه ي حق بد، مدينةُ الاصنام[8] .


عليست (ع) آنکه عصا زد به آب و دريا را
شکافت از هم وزد در ميان دريا گام


عليست (ع) آنکه نشست اندر آتش نمرود
عليست (ع) آنکه بآتش سرود برد و سلام[9] .


عليست (ع) آنکه بطوفان نشست در کشتي
معاشران را از بيم غرق، داد آرام


غرض که آدم و ادريس و شيث و صالح و هود
شعيب و يونس و لوط و دگر رُسل به تمام


بوحدتند، علي (ع) کز براي رونق دين
ظهور کرده بهر دوره يي بديگر نام


از ين زياده به جُرأت مزن رکاب اي طبع
بکش عنان که عوامند خلق کالانعام[10] .


زبان بکام کش اي خيره سر که مي ترسم
بکشتن تو بر آرند تيغ ها ز نيام


تو آينه بکف اندر محله ي کوران
ندا کني که به بينيد خويش را اندام


زهي امام هُمام اي امير پاک ضمير
که با خدايي همراز و همدم و همنام


بخر گه تو فلک را همي سجود و رکوع
بدرگه تو ملک را همي قعود و قيام


بيمن حکم تو ساري ست، نور در اَبصار
به فَرّ امر تو جاري ست روح در اجسام


تفقدي ز کرامت به سوي (عمّان) کن
که از ولاي تو بيرون نمي گذارد گام


بجز مديح تو کاريش ني بسال و بماه
بجز ثناي تو شغليش ني بصبح و بشام


مُحبِّ راه ترا شهد عشرت اندر کاس
عدوي جاه ترا زَهر حسرت اندر جام


گلواژه 3، ص 406-409

[صفحه 222]



صفحه 221، 222.





  1. انام: به فتح اول مردم، خلق.
  2. غمام: ابر، ابر سپيد.
  3. غَمّاز: پرده در.
  4. نَمّام: سخن چين، فتنه انگيز.
  5. آهو: عيب. در شعر به معني بي عيب به کار گرفته شده است.
  6. ضرغام: شير درنده.
  7. حسام: شمشير تيز و برنده.
  8. مدينة الاصنام: شهر بت ها.
  9. اشاره است به آيه ي 68 از سوره ي انبياء.
  10. اشاره است به آيه ي 179 از سوره ي اعراف.