طائي شميراني (مرتضي)
سايبان باور نکردم مه شود بر آفتاب آري آري ماه بر خورشيد گردد سايبان قرص مه از آفتاب ار مي کند کسب ضياء سايه گستر ماه بر خورشيد شد يا آنکه گشت سايبان بر فرق خود او را بدان معني نمود: در غدير خم چو شد از سوي خلّاق مجيد کاي رسول (ص) حق به جاي خويشتن منصوب کن تا به کِي مهر درخشان داشتن در پشت ابر بر رخ امت ز امر خالق خود اي رسول (ص) جا به اورنگ خلافت ده شهي را کز ازل نِه به فرق خسروي تاج وصايت آنکه زد پس نبي (ص) بر امتثال امر يزدان کرد امر چون بپا گرديد آن منبر بر آمد اندر آن بر فراز دست خود او را بدان حالت بِبُرد گفت الست و اولا و آنگه جمله از برناو پير گفت چون من رَخت بربندم از اين دار فنا مي گذارم دو امانت را بجاي خويشتن [صفحه 216] تا نگردند آن دو واصل بر لب کوثر به من اول از آن دو کلام اللَّه مُنزل هست آنک دومين از آن دو مي باشد مطهّر عترتم هر که را مولا منم او راست مولي اين علي (ع) امر او امر منست و امر من امر خدا خلق را از بعد من فرمانروا باشد که هست معتصم بر حَبلِ حُبّت گر شود شيطان به حشر لاله يي بي امر تو هرگز نرويد از زمين عِلم تو نخليست کانرا مهر رخشانست بار يک حديث از رحمت تو هر چه در جنّت نعيم از شميم خُلق تو هر هشت جنّت يک شميم اي شه ملک نجف وي مخزن اسرار حق گر براني شاکرستم ور بخواني ذاکرم
غديريه و مدح حضرت اميرالمؤمنين علي (ع)
تا نديدم بر فراز دست احمد (ص) بوتراب
ممصطفي (ص) گر آفتاب آيد علي (ع) گر ماهتاب
از چه آن خورشيد از اين مه سايه سازد اکتساب
طالع از يک آسمان دانش دو تابان آفتاب
هر که را باشد به سر اين سايه گردد کامياب
کرد جبريل امينش امر بَلِّغْ را خطاب
آنکه باشد حجّت حقّ و ترا نايب مَناب
تا بچند اسرار يزدان را نهفتن در حجاب
ساز اَتْمَمْتُ عَلَيْکُم نِعْمَتي را فتحِ باب
دعوت پيغمبران با حبّ او شد مستجاب
از ازل بر لوح هستي نقش اين نيلي قباب
منبري بدهند آرايش ز تجهيز دواب
خواند نزد خود علي (ع) را آنشه مالک رقاب
کآشکارا شد سپيدي زير کتف آنجناب
پاسخش يک جا بلي گفتند از روي صواب
باز گويم کز نفاق اي قوم سازيد اجتناب
کآن دومي باشند هادي خلق را از شيخ و شاب
نيست بر آن دو جدايي تا صف يوم الحساب
ني شود حرفي از آن تفسير در هفتاد باب
که خدا توصيف شان فرمود در اُمُ الکتاب
هر که را رهبر منم او راست رهبر اين جناب
کرده بر من پس عذاب آنکس که کرد او را عذاب
بُغض او بئس العذاب و حُبّ او حُسن المآب
مي تواند خلق عالم را رهاند از عذاب
ژاله يي بي اِذن تو هرگز نبارد از سَحاب
کوي تو شهريست کانرا عرش يزدانست باب
يک کلام از حکمت تو آنچه در گيتي کتاب
وز محيط عِلم تو هر هفت دريا يک حُباب
چند «طائي» ز اشتياق درگهت در پيچ و تاب
اين تو و اين مادحت اي خسرو گردون جناب[1] .
صفحه 216.