صغير اصفهاني (محمّدحسين)
براي امري دوشين بحربگاه خيال چنان جدال شديدي که محو شد ز ضمير قشون بيحد عقل و سپاه بيمر جهل من از مشاهده حال و کثرت وحشت از اين قضيه شدم آنچنان فکار و ملول [صفحه 207] بداد ساقي عشقم به ناگهان آواز چرا شده است تو را رنگ ارغواني زرد بگير باده ز دستم گذشت شام فراق نمود مرحمتم زان مِئي که از سر شوق نمود مرحمتم زان مِئي که از شرفش نمود مرحمتم ساغري ز خم غدير چو در غدير خم آمد از آسمان جبريل که اي رسول خدا بايد اندرين منزل ببايد آنکه کني آشکار سِرّ نهان پس از جهاز شتر ز امر شه يکي منبر گرفت دست علي (ع) و بدامن گيتي که هر که را بود اقرار بر نبوّت من هر آندلي که به مهر علي (ع) نگشت محل حلال اوست حلال و حرام اوست حرام همين عليست (ع) که نامش نخواندي ار آدم همين عليست (ع) که بُد ناخداي کشتي نوح همين عليست (ع) که از فيض يادش از زندان همين عليست (ع) که در کوه طور با موسي همين عليست (ع) که از دست او گرفته مسيح همين عليست (ع) که در کوي يار در شب وصل خلاص ز آتش نمرود مي نگشت خليل به امر اوست بجا عرش و فرش و لوح و قلم خجسته امرش ساري به بَرّ ميلاميل خداي کرد در امروز دين خود کامل هنوز داشت به لب آن سخن که بخ بخ نمود با علي (ع) آن روز اوّل او بيعت [صفحه 208] ولي نرفت زماني که آن مُخرّب دين بسوخت ز آتش کين درب خانه يي که ز شوق شکست قائمه عرش چون که تخته در رسن به گردن حبل المتين دين افکند به دشت کرببلا بُد همان رسن گويا اگر نه آن يکي آتش زدي به خانه اب بتول (س) را نزدي تازيانه گر قنفذ هزار لعنت حق بر کسي که اول بار از آنچه رفت به آل نبي (ص) ز قوم عنيد مصيبت نامه صغير اصفهاني، ص 16-17
غديريّه در مدح اسد اللَّه الغالب علي بن ابيطالب (ع)
ميان عقل من و جهل من فتاد جدال
جدال کردن پور پشنگ و رُستم زال
بقصد هم ز يسار و يمين جنوب و شمال
شدم حزين و دل آزرده و پريشان حال
که گشت آينه دل نهان بزنگ ملال
که اي ز بار تخيّل قد تو همچو هلال
چرا شده الف قامت تو همچون دال
بگير باده ز دستم دميد صبح وصال
فرشته فرش به ميخانه اش کند پرو بال
بخاکيان شده ز افلاکيان فزون اجلال
که باز گشت به رويم از آن درِ اقبال
به نزد ختم رسل (ص) ز امر قادر متعال
کني ولي خدا را وصي خود في الحال
که رازهاست در آن مخفي اي همايون فال
بساختند و فراز آمد آن سپهر کمال
همي ز لعل بدينگونه ريخت دُرِّ مَقال
ولايت علي (ع) او راست افضل الاعمال
نجات يافتنِ آن تفکّريست مُحال
حرام اوست حرام و حلال اوست حلال
به پاي خاستنش بود تا ابد ز آمال
در آنزمان که نهان شد بزير آب جِبال
به تخت يافت مکان يوسف خجسته جمال
از او شدي ز خفيّ و جليّ جواب و سؤال
مکان به چرخ چهارم ز دار اهل ضَلال
به جاي يار مرا بود همسخن ز جلال
اگر نبود علي (ع) يار او در آن احوال
بحکم اوست روان روز و هفته و مه و سال
ستوده حکمش جاري به بحر مالامال
که با ولاي علي (ع) دين رسد به حدّ کمال
بلند شد ز عدوي رجيم زشت خصال
شد او به پيش روان ديگرانش از دنبال
گشود دست ستم تا که دين کند پامال
نمود خدمت آن جبرئيل چون ميکال
بزد به پهلوي زهرا (س) ز زشتي افعال
نمود غصب خلافت به ياري جُهّال
که بست خصم جفا جو حسين (ع) را اطفال
چگونه اين يکي آتش زدي به خيمه آل
حسين (ع) را نزدي کعب ني کسي به عيال
به باغ دهر چنين ميوه را نشاند نهال
خموش باش «صغيرا» که هست ناطقه لال
صفحه 207، 208.