منظومه فارسي ترجمه خطبة الغدير
همش در توحّد کمال علوّ (2) جليل است در عزّت و شان خويش (3) به اشيا محيط است و در عين حال (4) سر عجز دارند خلقان فرو (5) بزرگي که او را فنا و زوال (6) بپا آسمانها بفرمان اوست (7) هم او هست سبّوح و قدّوس نيز (8) بود فضل و اکرام او متّصل (9) هر آنکس که با اوست نزديکتر (10) ببيند همه ديده ها را عيان (11) کريم است بر هر کس آن بي نظير (12) گرفته فرا هر چه را رحمتش (13) نباشد شتابنده در انتقام (14) بود با خبر از سرائر همه (15) بر او نيست پوشيده هر مختفي (16) بر اشيا تمام آن سميع بصير (17) نباشد چو او شي ء و اشياء همه (18) جز آن دائم قائم دادگر (19) عزيز است و عزّت سزاوار اوست [صفحه 33] (20) اجلّ است ما را ز درک بصر (21) لطيف و خبير است وز اوصاف آن (22) بجز با صفاتي که خود را ستود (23) گواهي دهم اينکه باشد جهان (24) منزّه خداوندگاري که او (25) بود نافذ الامر آن بي نظير (26) شريکيش در امر تقدير نيست (27) بدايع که از صنعش آمد عيان (28) چو ايجاد فرمود بي کم و کاست (29) نه دشوار بود آفرينش بر او (30) بيک خواستن هر چه مي خواست کرد (31) نباشد خداوندگاري جز او (32) از آن دادگر ظلم و جور است دور (33) گواهي دهم اينکه هست آن خدا (34) همه در بر هيبتش در خضوع (35) بود مالک او جمله املاک را (36) مسخّر بفرمان او مهر و ماه (37) بپوشد گهي شب بروز آن حکيم کند روز را شب شتابان طلب (38) از او هر ستمکار دون را شکست [صفحه 34] (39) نه او را بود ضِدّ و نِدّي کز آن (40) نه کس زاده از او نه از کس بزاد (41) يگانه خداوند ليل و نهار (42) بخواهد پس آنگاه امضا شود (43) بداند همه چيز و اِحصا کند (44) هم از اوست فقر و هم از او غني (45) از او دور و نزديک را اعتبار (46) هم او مالک ملک و اشيا همه (47) کند هر چه او خوب و زيبا بود (48) بترتيب آن ذات گيتي فروز (49) خدائي نباشد جز آن پادشاه (50) دعاها بدرگاه او مستجاب (51) نفسهاي خَلقش بود در شمار (52) نه چيزي به او مشکل اندر اُمور (53) نه اصرار کس سازد او را ملول (54) بتوفيق او رستگاران سعيد (55) خدائيکه هر بنده بايد ز جان چه گاه رفاه و چه وقت تعب (56) من آن ذات بيمثل را مؤمنم مُقرّم به آياتش از جزء و کلّ [صفحه 35] (57) کنم امر او را بجان استماع (58) گرايم بدان گفت و کردار و راي (59) بجان خواستار رضاي ويم برغبت بود طاعتش پيشه ام (60) چه او پادشاهيست کز مکر آن نبايست بودن ز جورش مخوف (61) من او را بجان عبد فرمان گذار (62) به مردم کنم وحي او را ادا بلائي که گر او فرستد به من (63) اگر چه به تدبير و مکر و حيل کنون هستم از امر ديّان دين که آن وحي را گر نسازم ادا (64) خداوند خود ضامن من بود (65) کفايت کند از کرم او ز من (66) بنام خداوند کون و مکان الا اي فرستاده بر گو جلّي وگر آنچه داني نگوئي تمام نگهدار دل را ز بيم و هراس (67) من اي قوم در دعوت از آگهي بمن هر چه نازل شد از کردگار [صفحه 36] بدين آيه اين شد سبب کز جليل بياورد امر از حقم اين چنين (68) نمايم سفيد و سيه را خبر علي (ع) آنکه باشد برادر مرا هم او جانشين باشد از بعد من زِ من دارد آن رتبه و آن مقام بمن ختم شد امر پيغمبري (69) بدانيد بعد از رسول و اِله به تحقيق اين آيه ي مستطاب وليّ شما حق بود با رسول بدارند بر پا نماز از خضوع کسي جُز علي (ع) در رکوعِ صلوة (70) ز جبريل من خواستم تا که آن که شايد در اين قوم پر اختلاف چو دانم که دلها بکين مدغم است هم آگاهم از مکر اهل گناه کساني که اوصاف آنان خدا که رانند دين را همي بر زبان بگيرند آسان مر اين ماجرا رساندند بيحد اذيّت بمن [صفحه 37] مرا بود دائم ملازم علي (ع) اُذُن نام من کرده بر من گمان برايم روا داشتند اين مقال از آنها کساني بعصيان تنند نهندش اُذُن نام يعني که او بگو اين اُذُن راست خوبي قرين بخواهم اگر نام ايشان برم بخواهم دهم جمله را گر نشان اگر پرده خواهم ز مطلب گشود ولي دائماً من بيزدان قسم خود اينها نسازد خدا را رضا دگر باره آن قلزم بيکران رسان اي پيمبر بخلق آشکار بحقّ علي (ع) آنچه فرمان ماست وگر آن عمل را نياري بجا نگهداردت حق ز شرّ کسان (71) بدانيد اي مسلمين بر شما مهاجر چو انصار يک تار مو هم آنان که هستند تابع ز جان هم آنانکه هستند صحرانشين [صفحه 38] ز خلق جهان از عجم و از عرب صغير و کبير و سفيد و سياه علي (ع) هست حکمش بامضا قرين هر آنکس که او را مخالف شود باو هر که تابع شود بي سخن کند هر که تصديق او را خدا هم از آنکه تصديق وي بشنود (72) بدانيد اي مردم اين سرزمين سخن بشنويد و بصدق ضمير (73) شما را خداوند ليل و نهار پس آنگه رسولش محمّد ولي است خود اين حکم از جانب کبرياست امامت پس آنگاه بي گفتگو خود انجامد اين تا قيامت بطول حلالي نباشد بجز آن حلال حرامي نباشد بجز آن حرام خدا هر حلال و حرامي به من بمن هر چه آموخت حق از کتاب (74) دگر نيست علمي جز آن کش خدا من آنرا که دانستم از کردگار [صفحه 39] جز آن هيچ علمي نباشد يقين امام مبيني که يزدان فرد (75) مگرديد اي مردم از راه او مپيچيد سر از تولّاي وي بحق هادي است و دليل فِرق شود باطل از کوشش او تباه بحلمش ملامت ندارد اثر علي (ع) باشد آنکس که اوّل قبول هم او باشد آنکس که بهر خدا گهي با پيمبر خدا را ستود (76) دهيد اي طوايف بر او برتري پذيريد او را که نصب از خداست (77) بدانيد اي مردم از خاص و عام نه هرگز بغفران کسي در خور است بلي هرگز او را نبخشد خدا بود بر خدا تا کند اين عمل سزاي چنين کس عذابيست سخت بترسيد از اين کش مخالف شويد چه آتش که از جنس ناس و حجر مهيّاست آن آتش پر شرار [صفحه 40] (78) بمن اي خلايق بيزدان قسم منم اشرف و خاتم انبياء کند هر که شک کافر است آنچنان هر آنکس که در جزئي از اين کلام شک آرنده در کلّ تبليغ من (79) بدانيد مردم که بر من خدا بمن کرده لطفي چنين بي غرض نباشد خدائي بجز آن خدا مرا حضرتش ملجأ و مأمن است (80) دهيد اي گروه از پي سروري که بعد از من است افضل آن پاکجان بما رزق نازل کند کردگار (81) يقين هست ملعون و مغضوب حقّ مرا داده جبريل از حق خبر هم آن کش نه مِهر علي (ع) در دلست پس امروز هر کس به بيند چه پيش بترسيد از حق که با حکم او که لغزد از آن پاي رفتارتان (82) بدين سر بيابيد ايقوم راه بقرآن خبر داده کاندر جزا [صفحه 41] که در حق جنب اللَّه از غافلي (83) بقرآن گرائيد باري ز جان بفهميد ز آيات آن خير و شرّ کلامي که در آن تشابه بود (84) به يزدان قسم هرگز از بهر کس که بهر شما آورد در بيان مگر اينکه در دست من دست اوست گرفتم از او بازوي زورمند بسوي خود آوردم او را فراز به هر کس که مولا منم بيسخن علي (ع) پور بوطالب آن با وفا موالاة او هست حکم جليل (85) بدانيد اي مردم اين ارجمند که ايشان چو قرآن بحق رهبرند دهند اين دو هر يک از آن يک خبر نگردند هرگز جدا بي سخن امينهاي حقند در خلق او ز قول نبي (ص) اين بيان متين که آن مظهرِ عدلِ پروردگار خود از نسل ختم رسولان (ص) بود [صفحه 42] که فرموده او تا بروز جزا گر آيد کسي با کتاب دگر در او آنچه بايست موجود نيست (86) الا آنچه بايد نمايم ادا الا آنچه بايستم ابلاغ آن الا آنچه بود از پيام و سروش الا آنچه محتاج توضيح بود الا از خدا بود و بس هر سخن بود نيز اين قول ربّ قدير روا نيست اين رتبه بر هيچ کس به بازوي حيدر زد آنگاه دست بنحوي که پاي شه اوليا (87) بگفتا پس اي قوم اين بوالحسن مرا ظرف علم است و هم جانشين به قرآن بود داعي و در عمل به اعداي حقّ است در کارزار کند نهي هر بنده را از گناه زند قوم پيمان شکن را به تيغ هم آنانکه از دين برون مي روند مبدّل نمي گردد از من سخن [صفحه 43] (88) خدايا هر آنکس شدش دوستدار هر آنکس که با او کند دشمني شدش هر که منکر تواش خوار کن غضب کن بر آن دشمنِ زشت خو (89) خدايا تو اين مژده ام داده اي که باشد امامت براي علي (ع) گواهي به اعمال من مو بمو به نصبِ علي (ع) دين براي عباد بمولائي اين امام هُمام چو با او شد آغاز و انجامشان همين است آن دين که اندر کتاب بفرمودي آن کس که آئين و کيش از او نيست هرگز قبول و يقين خدايا توئي شاهد حال من (90) بدانيد مردم بامر خدا قبول خدا گشت آئينتان پس آنکس که نشناسد او را امام ز وُلدِ من و صُلبِ او طيّبين همان روز کز بنده عرضِ عمل پس آنان بود پست کردارشان [صفحه 44] نگردد بر آنها خفيف از شرر (91) بود مَردم، اين صفدر نامور ز هرگونه حق هست آن باوفا ز هرگونه قربي بود بي گمان ز هرگونه عزّت بگيتي رواست خداوند راضي ست از بوالحسن نشد آيتي نازل اندر رضا نيامد ز حق مؤمنين را خطاب نشد آيه در مدح نازل که آن نه حق داده جز بهر آن مُقتدي نه اين سوره جز او کسيرا بشان (92) علي (ع) مَردم، از روي صدق و صفا کند بهر خوشنودي ذوالجلال بپرهيز و پاکيست ذاتش قرين فرستاده ي حق به سوي شما وصيّ شما نيز بهتر وصي ست ز صلب ويند اوصياء خَلَفْ (93) بدانيد مردم نژاد رُسل نژاد من از صلب پاک علي ست (ع) (94) نمود از حسد مردم ابليس دون [صفحه 45] نباشيد پس با علي (ع) رشک مند شود پست کردار و اعمالتان ز فردوس آدم بحکم اِله بحالي کز امکان حقش برگزيد چو از يک گنه او ببرد اين ملال بسي از شما جنس اهريمنند (95) الا نيست خصم علي (ع) جز شقي نيارد در آفاق بي گفتگو به يزدان قسم کز خداي جهان بنام خداوند روزي رسان به والعصر پس لعل لب برگشود (96) بگفتا پس اي قوم، حق را گواه رساندم شما را فروع و اصول (97) الا اي گروه از صِغار و کِبار جز اسلام بر مذهبي نگرويد (98) بياريد ايقوم ايمان بجان هم آريد ايمان بشخص رسول از آن پيش کز قهر، از هر کسي بگردند آنها بسوي قفا ز حق مردم آن نور در من بتافت [صفحه 46] پس آن را بود نسل وي مُستَقرّ امامي که حق خداوندِ ما به تحقيق ما را خداوندگار به تقصير کاران و خصمان دين گنه کارها و ستم پيشگان (99) به اعلام بيم آور اي مسلمين مرا کرده مبعوث حق بر شما ز من پس سرآيد اگر روزگار بگرديد آيا به اعقابتان پس آنکس که گرداند رو در قفا بزودي خداوندِ عزّوجل (100) بدانيد مردم علي (ع) بي قصور پس از وي ز وُلدِ من و صُلبِ او (101) ز اسلامتان گر که مرد رهيد که گرديد از اين خيال غلط شما را عذابش نمايد هلاک (102) بدانيد مردم امامانِ چند بخوانند مر خلق را سوي نار بدانيد مردم از اين خود سري همانا خود و جمله اشياعشان [صفحه 47] شوند از تبه کاري خود مقيم چه بسيار بد جايگاهي بود همان نابکاران حيلت شعار ببايست هر يک پي خير و شر چنين گفت راوي که صدقِ بيان بگشتند اهل صحيفه ز کيش جز اشخاص معدودي از اهل دين (103) رساندم شما را پي اِنتباه که آن هست حجّت ز روي يقين هم از بهر هر کس بود در شُهود هم آنانکه زائيده از مادرند ازين امر بايد بهر بوم و بر پدر گويد آن را بفرزند نيز (104) چه زود اين امامت که باشد ز ما به غصب او فتد در کفِ غاصبين بهر غاصب و مُغتصب بي گمان در اين حال زود از براي شما شما را فرستد خداوندگار بسي نيز از مسِّ بگداخته (105) بدانيد مردم خداي جهان [صفحه 48] چنين رفته تقدير از بي نياز هم از مصلحت آن مُبرّا ز عيب (106) بدانيد مردم که در روزگار مقدّر کند امر تخريبِ آن کند همچنان نيز حالي هلاک کند ظالمانرا چنين حق عِقاب شما را امام و ولي اين عليست (ع) بود او مواعيد حقّ و خدا (107) چه بسيار پيش از شما در جهان خداوند کرد اوّلين را هلاک (108) خداوند اي مردم از راهِ وحي علي (ع) نيز در امر و نهي من است بدانِست اوامر و نهي خداي هدايت بيابيد ازين پيشوا به ارشاد او برخوريد از رشاد مبادا کند راههاي دگر (109) خدا را محقّق منم راه راست مرا راه حقّ است حيدر (ع) ز پي هدايت نمايند آنان بحق پس از لعل لب آنشه انس و جان [صفحه 49] پس آنگاه فرمود در من خدا هم اين سوره اندر علي (ع) نازلست ز درگاه يزدان چنين لطفِ خاصّ خدا را همان اولياء عِظام الا حزب حق راست فتح و ظفر (110) الا با علي (ع) دشمنند آن کسان همان سرکشاني کز اِخوانشان ز گفتار بيجا، بيانِ گزاف (111) بدانيد هستند احبابشان در احوال آن قومِ دور از ثواب نمي يابي آنقوم را اهل دين محبّند با آن گروه جُهول اِلي آخر اين آيه را شاه دين (112) بفرمود پس با نداي جلي الا دوستداران ايشان ز جاه کسانيکه دارند ايمان و هم کشانند در ايمني رخت خويش الا دوستدارانِ اين اوصيا شود مَسکن امن جنّاتشان بگوئيد بعد از درود و سلام [صفحه 50] بمانيد جاويد در اين سرا الا دوستدارانِ آن رهبران نمايند منزل بدون حساب (113) بدانيد اعداي آن اوليا بگردند واصل بنارِ سَعير بدانيد اعداي آن سروران که بينند از حق عذابِ اليم بحالي که آتش بود شعله زا در آن هر گروهي که داخل شوند اِلي آخر آنشاهِ گردون جناب دگر باره فرمود ز اعدايشان که درياي آتش چو آيد بموج بپرسندشان خازنان جحيم مر اين آيه را نيز تا انتها (114) دگر باره در حقّ احبابشان کساني که هستند خالي ز رَيب ز حق در خور لطف و آمرزشند (115) بدانيد مردم جحيم و جنان کسي دشمن ماست کو را خدا بود دوست ما را کسي کش ودود [صفحه 51] (116) منم مردم از حق نبيّ و بشير (117) بدانيد ختم امامانِ پاک بدانيد او هست غالب بدين بدانيد او فاتح قلعه هاست بدانيد اندر قبائل به تيغ بدانيد او مي نمايد قيام بدانيد او ناصرِ دين بود بدانيد آن طرفه بحر شگرف بدانيد او آگه است از کسان بدانيد بنموده پروردگار بدانيد هست از ضميرِ بسيط بدانيد آن رهنماي بشر کند در جهان آن امامِ هُمام بدانيد آن ذو رشادِ رشيد بدانيد بر اوست تفويض امر بدانيد بگذشتگانِ خبير بدانيد آنشاه در روزگار نباشد دگر بعد از او حُجّتي نه حقّي مگر اينکه با او بود بدانيد کس نيست غالب بر او [صفحه 52] بدانيد هست او وليِّ خدا حَکَم خلق را باشد از ذوالمنن (118) من اي مردم احکام پروردگار مرا بود هر امر و نهيي ز دين هم از بعد من اين علي (ع) بر شما (119) شما را چو اين خطبه اتمام يافت بياريد رسم تَحيّت بجا پس آنگه پي بيعتِ آن امام بدانيد من بيعتم با خداست من از جانب حق در اين امر عام پس آن کس که اين عهد را بشکند اِلي آخر آن شاهِ مُلکِ ادب (120) دگر باره فرمود از کردگار بس آن بنده کو حجّ بجا آورد مر اين آيه را نيز سلطان دين دگر ره بفرمود مردم ز حجّ در آن اهل بيتي نکرده ورود هم از آن تخلّف نورزيده اند در آن هيچ مؤمن توقّف نکرد مگر آنکه بخشيد تا آنزمان [صفحه 53] چو از حجّ بانجام فرمان رسيد بدانيد مردم ز روي يقين در اين ره نمايند چون صرف مال نه ضايع کند اجر آنان خداي بکوشيد در حجِّ بيت اي گروه هم انفاق اندر ره دين کنيد مگرديد دور از مشاهد مگر شما را شود عفو حق مقترن (121) بداريد بر پاي مردم صلوة نمائيد از روي رغبت عمل و گر بُرد طول زمان هوشتان پس احکام حق را مُبَيِّن عليست (ع) دگر آنکه حق آفريد از مَنَش دگر آنکه بدهد شما را خبر بدانيد باشد حلال و حرام چو يک يک شناساندن اين و آن باخذِ حلال و بِرَدِّ حرام مرا کرده مأمور پس بر شما پذيريد از من بحُسنِ قبول هم از بعد او پيشوايان چند [صفحه 54] از آنها يکي مهدي قائم (عج) است امامي که در ملک روي زمين (122) شما را من اي مَردم از ذوالجلال هم از هر حرامي بگوش شما من از آنچه گفتم نگرديده ام پس آگاه باشيد و ياد آوريد خبر ز آنچه گفتم بياران دهيد (123) بدانيد مردم دگر باره من الا پس بداريد بر پا نماز ز اموال حقِّ مساکين دهيد ز امر بمعروف در انتباه هم از نهي منکر مداريد دست خود امر بمعروفتان را کمال هم ابلاغ فرمان و گفتار من همش امر کردن باخذ و قبول مر اين امر هست از خداوند و من خود اين امر و اين نهي نيز از شما بود حکم فرما در اين دستگاه (124) کتاب خدا باشد اي مسلمين که بعد از علي (ع) از نژاد علي (ع) [صفحه 55] من اين نيز گفتم که اندر جهان خداوند درباره ي بوتراب (ع) ولايت که هستي بدان قائم است بگفتم من البته هرگز شما ولي تا بقرآن و عترت ز جان (125) پي ايمني مردم اندر معاد حذر زان تزلزل نمائيد و بيم بخاطر بياريد مرگ و حساب هم از اينکه باشد حسابِ کسان هم از اينکه هر کس شود بهره ياب پس آن کس که آيد بفعلِ نکو هم آنکو بيايد بکردارِ زشت (126) شما بيش از آنيد اي مُسلمين بيک دست در صفقه کوشا شوم خداوند عزّ و جلّ اين زمان بدان عقد منصب که فاش و جلي سپردم امارت در امّت به وي امامان (ع) ز نسل من و صُلب او شما را بگفتم ببانگِ بلند (127) سراسر بگوئيد از خاص و عام [صفحه 56] مطيعيم در امر و راضي بدان ز حق آنچه گفتي بما مو بمو ز صُلب وي آن اولياءِ عِظام بدلهايمان هم بجانهايمان نه پيچيم از اين امر روي ثبات چه در موقعِ بعثِ يومِ النُّشور نه تغيير و تبديل بر آن دهيم نه از عهد خود روي گردان شويم اطاعت کنيم از خدا و رسول (ص) پذيريم نيز امر اولادِ وي بخلقِ جهان رهنما و ولي که آيند بعداز حسين (ع) و حسن (ع) که نزد خود و حق مقاماتشان بگفتم از آن هر دو جاه و محلّ به تحقيق آنرا نمودم ادا که دو سَيّدند اين دو نيکو سرشت همين دو امامند (ع) بعد از پدر بدانيد من نيز پيش از علي (ع) (128) بگوئيد اطاعت نموديم ما تو و مرتضي (ع) آن امام همام [صفحه 57] دگر آن امامان (ع) که اوصافشان گَهِ اخذِ ميثاق در امرِ دين ز دلها و جانها زبانهاي ما ز ما هر که با اين دو بيعت نمود مر آن را نجوئيم هرگز بَدل گرفتيم بر خود خدا را گواه تو هم باش بر ما گواه و دگر چه باشند پنهان و چه بر ملا خود از هر گواهي خدا اکبر است (129) چه رانيد اي مسلمين بر زبان به تحقيق حق عالِم هر صداست پس آن کو براه هدايت رود هر آنکس که گمره شد از ابلهي پس آن کس که بيعت کند در عيان بدين بيعت آنکو شود پاي بست (130) بترسيد مردم ز حق وز يقين علي (ع) سرور مؤمنين پس حسن (ع) پس آن پيشوايان (ع) که در روزگار کند هر که حيلت، خداوندِ پاک گرفت آنکه راه وفا را به پيش [صفحه 58] پس آنکس که از جَحد بشکست عهد بدين آيه باز آن شه انس و جان (131) دگر ره بگفت اي گروه آنچه من دهيد از سرِ ميل و رغبت سلام بگوئيد يارب بيان رسول نموديم اطاعت ز فرمانِ تو بسوي تو اي خالق اِنس و جان بگوئيد حمد است خاص خداي هدايت يقين شامل ما نبود (132) علي (ع) را فضائل بنزد خداست بتحقيق آن از خداي حميد بود بيشتر زآنکه در يک مقام پس آن را که از آن فضايل خبر نورزيد انکارِ تحقيقِ وي (133) بدانيد اي مردم آن کو قبول پس امر علي (ع) و آن امامان (ع) که من رهد از عذاب و شود رستگار (134) بدانيد اي مسلمين آن کسان بگيرند پيشي کنند اهتمام اميرش بدانند بر مؤمنين [صفحه 59] (135) بگوئيد اي مسلمين آن سخن اگر چه شما و آنچه اندر زمين بکُفر و ضلالت بر آرند سر (136) خدايا ببخشاي بر مؤمنين ستايش بدان ذات پاکي نثار پس آندم بر آمد ز مردم ندا نموديم اطاعت بحُسنِ قبول پذيريم هر امر و فرمان که هست ببردند بر آن دو سَرور هجوم نمودند با دستِ بيعت شروع در آندم بسوي نبيّ (ص) و علي (ع) دگر ثاني و ثالث از بعد وي پس آنگه مهاجر بدين افتخار پس انصار و آنگاه ديگر کسان در آنشب بانجام آن مُدّعا به بيعت عَلَي الرّسم پرداختند به هر لحظه هر فرقه از مسلمين (137) نبي (ص) گفت حمد خدا کز وِداد از آن لحظه بيعت بَرِ اهل دين که معمول دارند اندر فِرَق [صفحه 60] روايت نمودند اهل کلام کز اين خطبه دلکشِ جانفزا بشد ديده مردي بوجه منير همي گفت هرگز بيزدان قسم به تشديد و تأکيد راند سخن مر اين عقد بيعت که امروز بست مگر کافري بر خداي عظيم بسي واي بر آنکه حيلت کند چنين گفت صادق (ع) که بر وي عُمَر از آن هيئتِ دلربا وان کلام که آيا تو نشنيدي اي شاه دين نبي (ص) گفت داني ز که بود آن جليل حذر کن مبادا تغافل کني که گر از تو يابد ظهور اين عمل خدا و رسول و ملايک يقين مر اين خطبه و اين حديث اِمتزاج پس از اَلْف دوران چرخ فلک که اين نامه ي نامي اتمام يافت شد از نظمِ اين خطبه ي دلپذير ز مولي (ع) بدين نظم بهر صِلت [صفحه 65]
(1) بود حمد مخصوص ذاتي چنين
که او راست اوصاف ذاتي قرين
همش در تفرّد کمال دنوّ
بزرگ است ذاتش در ارکان خويش
بود در مکان خود آن بيمثال
بر قدرت و پيش برهان او
نبوده است و باشد هم او را مُحال
زمين در فضا گوي چوگان اوست
ملک هست مخلوق وي روح نيز
بر آنانکه بينندش از چشم دل
ز لطفش بود بيشتر بهره ور
ولي خود ز هر ديده باشد نهان
حليم است و بر بندگان ديرگير
بمنّت رهين جمله از نعمتش
سزاي گنه کار ندهد تمام
بود مطّلع بر ضمائر همه
نگردد بر او مشتبه، هر خفي
محيط است و غالب قويّ و قدير
نبوده و زو گشته پيدا همه
جهان را نباشد خداي دگر
حکيم است و شايسته هر کار اوست
بصير است ما را بديد و نظر
کسي نيست آگه نهان و عيان
نيارد کسي وصف ذاتش نمود
پر از قدس آن قادر غيب دان
ابد را گرفته است نورش فرو
مشاور نخواهد ندارد مُشير
تفاوت مر او را به تدبير نيست
نبودش مثالي که سازد چنان
در ايجاد خود ياري از کس نخواست
نه در صنعت خويش بد حيله جو
بناي وجود اين چنين راست کرد
که صنعش حکيمانه است و نکو
بود هم بدو بازگشت امور
چنان کش تواضع کند ما سوي
قرين خضوع و رهين خشوع
بگَردش در آورده افلاک را
که سرگرم سِيرند تا وعده گاه
گهي روز بر شب ز صُنع قديم
بود همچنين روز جوياي شب
و زو گشته هر ديو بدخوي پست
مر او را رسد در خدائي زيان
نه همتائي او را قرين اوفتاد
بزرگ است و بر خلق پروردگار
هم آن را که او خواست مُجري شود
بميراند و باز اِحيا کند
هم از او رسد خنده هم زو بُکا
وز او قبض و بسط عطا برقرار
بحمدش تر و خشک گويا همه
بهر چيز ذاتش توانا بود
کند روز داخل بشب شب بروز
که بخشد همي بندگان را گناه
ز لطف عميمش جهان کامياب
بجنّ و بانس است پروردگار
نه ز الحاح کس باشد او را نفور
بود حافظ و يار اهل قبول
بمولائيش اهل عالم عَبيد
گذارد سپاس و کند حمد آن
چه هنگام سختي چه روز طرب
بآيات و احکام او موقنم
همش بر ملايک همش بر رسل
مطيعم بفرموده ي آن مُطاع
که باشد پسنديده نزد خداي
که تسليم امر و قضاي ويم
ز خوف عقابش در انديشه ام
نباشد کسي ايمن اندر جهان
که او عادلست و عطوف و رئوف
گواهم که او هست پروردگار
که بر خود ندارم بلايش روا
کسش دفع نتواند اندر زمن
مر آن چاره جو را نباشد بَدل
مکلّف بابلاغ وحيي چنين
رسالت نياورده باشم بجا
نگهدارم از کيد دشمن بود
کنون من از آن وحي رانم سخن
که او هست بخشنده و مهربان
ز ما آنچه داني بحقّ علي
نبُردستي از ما بخلقان پيام
که حقّت نگهدارد از شرّ ناس
نکردم بحقّ شما کو تهي
نمودم بيان بر شما آشکار
سه ره گشت نازل بمن جبرئيل
که سازم قيام اندرين سرزمين
که پور ابوطالب آن نامور
وصي باشد و يار و ياور مرا
هم او امّتم را امام زَمن
که هارون ز موسي عليه السَّلام
ولي راست بعد از نبي (ص) سروري
وليّ شما اوست بي اشتباه
بدان امر راجع بود در کتاب
هم آنان که کردند ايمان قبول
دهنده زکاتند اندر رکوع
نداده است مر سائلان را زکوة
کند مسئلت از خداي جهان
ز تبليغ اين امر گردم معاف
مُنافق فراوان و مؤمن کم است
هم از حيله و طعن هر دين پناه
بقرآن نموده است اينسان ادا
وليکن ندارند در دل نهان
ولي بس بزرگست نزد خدا
که بوديم همراز بابوالحسن (ع)
باو من مصاحب خفيّ و جليّ
همي رفتشان اينکه هستم چنان
پس اين آيه نازل شد از ذوالجلال
رسول خدا را اذيّت کنند
علي (ع) را دهد گوش بر گفتگو
که ايمان بحق دارد و مؤمنين
همه نامها بر زبان آورم
به يک يک اشارت کنم بيگمان
توانم به آنها دلالت نمود
بديشان نمودم سلوک از کرم
مگر گويم آن وحي را بر ملا
بدين آيه از لعل شد دُر فشان
ترا آنچه نازل شد از کردگار
عمل کن بدستور بي کم و کاست
نکردستي امر رسالت بجا
تو حکم خدا را بمردم رسان
وليّ و امام اوست ز امر خدا
نبايد به پيچند سر ز امر او
بر آنها به نيکوئي اندر جهان
هم آنکس که در شهر باشد مکين
چه مملوک و چه خواجه ي ذو حسب
دگر هر موحّد بذات اله
بود نافذ الأمر در امر دين
ز حق مورد خشم و لعنت بود
فرو گيردش رحمت ذوالمنن
نمايد از او عفو جرم و خطا
بصدق دل او را مصدّق شود
بود بهر من محضر آخرين
شويد از خداوند فرمان پذير
وليّ و اِله است و پروردگار
پس از او ولي مر شما را علي است
که معبود و پروردگار شماست
بود در نژاد من از نسل او
که باشد رضاي خدا و رسول
که ما را حلال آمد از ذوالجلال
که از حق حرام است بر خاص و عام
نشان داد و من نيز بر بوالحسن (ع)
بياموختم جمله بر بوتراب (ع)
شمرده است در من بمحض عطا
بقلب علي (ع) جمله دادم شمار
که آن هست در اين امام مبين
بياسين ز دانائيش وصف کرد
مجوئيد دوري ز درگاه او
هدايت بيابيد از راي وي
کند هر عمل هست بر طبق حق
هم از آن کند نهي بيگاه و گاه
که اوراست حکم خدا در نظر
نموده است دين خدا و رسول
نموده است جان بر پيمبر فدا
که با او دگر کس ز مردان نبود
که حق برتري دادش و سروري
پذيرفتنش فرض بر ماسواست
که از جانب حق بود او امام
که اندر ولايت بدو منکر است
که حتم است بر منکرش اين جزا
بدان کو بورزد بحيدر دغل
که دايم دچار است آن تيره بخت
بدو نگرويد و در آتش رويد
بفرمان يزدان شود شعله ور
که از قوم کافر برآرد دمار
رسل مژده دادند خود بر اُمم
منم حجّت حق بارض و سما
که بودند در جاهليت کسان
شک آرد شک آورده در آن تمام
به تحقيق دارد در آتش وطن
بداد اين فضيلت بمحض عطا
که احسان او را نباشد عوض
که دايم ز من باد بر او ثنا
سپاسش بهر حال ورد من است
علي (ع) را بهر برتري برتري
ز خلق از اناث و ذکور جهان
بما آفرينش بود برقرار
بدين قول هر کس زند طعن و دق
که هر کس بود با علي (ع) کينه ور
ز من خشم و لعنت بر او شامل است
فرستاده از بهر فرداي خويش
مخالف شويد و به پيچيد از او
خدا هست آگه ز کردارتان
علي (ع) هست جَنْبُ اللّهي کش اِله
بگويد عدويش که وا حسرتا
به تفريط کوشيدم و بد دلي
تدبّر کنيد و تأمّل در آن
بداريد بر مُحکماتش نظر
بدان کس نبايد که تابع شود
نباشد چنين رتبه در دسترس
ز امر و ز نهي و ز تفسير آن
که بينيد او را چه دشمن چه دوست
به پيش نظرها نمودم بلند
نمودم از او ظاهر اين امتياز
علي (ع) هست مولاي او همچو من
بود هم وصي، هم برادر مرا
که آورد آن را به من جبرئيل
وز اولاد من نيز پاکان چند
دو ثقلند ليک اکبر و اصغرند
مخالف نباشند با يکدگر
لب کوثر آيند تا نزد من
به احکام او حکمران مو به مو
نموده است روشن به اهل يقين
امام زمان (عج) خاتم هشت و چار
کتابش بتحقيق قرآن بود
نگردند اين هر دو از هم جدا
مُنافيست با اين حديث و خبر
بود غير و مهدي موعود نيست
ادا کردم از جزء و کل بر شما
نمودم به وفق بلاغت بيان
رساندم شما را يکايک به گوش
نمودم بفهم شما وانمود
شنيدند در نصب حيدر ز من
که باشد علي (ع) مؤمنانرا امير
پس از من علي (ع) راست شايان وبس
بر آوردش آن سيّد حق پرست
قرين گشت با زانوي مصطفي
وصيّ و برادر بود بهر من
مفسّر بود بر کتاب مبين
مطيع خداوند عَزّ وَ جَلّ
مطيعان او را بود دوستدار
بود جانشين رسول اِله
کُشد هر ستمکار را بي دريغ
قتيل وي از حکم حق مي شوند
که قول اِله است گفتار من
تواش دوستدار و به او باش يار
تواش باش خصم اي خداي غني
به لعن خود او را گرفتار کن
که نا حق شود منکرِ حقِّ او
توام اين بشارت فرستاده اي
تو را آنکه هست از شرافت ولي
تو ديدي بيان من و نصبِ او
تو کامل نمودي ز روي وِداد
تو نعمت نمودي به خَلقت تمام
رضا گشتي از دين اسلامشان
نمودي براي قبول انتخاب
گزيند جز اسلام از بهر خويش
بود در قيامت وي از خاسرين
که راندم به ابلاغ وَحيت سخن
علي (ع) گشت چون بر شما پيشوا
شد اَکمل به يُمنِ علي (ع) دينتان
هم او را که بر اوست قائم مقام
که هادي بخلقند تا يوم دين
شود بر خداوند عَزّ وَ جَلّ
بود دائماً جاي در نارشان
نيفتد بِدانها ز رحمت نظر
به من ياريش از شما بيشتر
به من خود سزاوارتر از شما
بمن از شما اَقرب آن پاک جان
فزون عزّتش پيش من از شماست
و ز او راضيم چون خداوند، من
مگر اينکه بُد در حق مرتضي
که اوّل مخاطب نشد بُوتراب (ع)
ندادي شئون علي (ع) را نشان
گواهي بفردوس در هَل اَتي
نه جز مدح او مدح کس اندر آن
بود يار و ياور بدينِ خدا
بفرمان من با مخالف جدال
هم او هادي و مهدي از ربِّ دين
بود بهتر از جمله ي انبيا
ميان من و اين وصي فرق نيست
همه بهتر از اوصياء سَلَفْ
خود از صُلب آنهاست از جزء و کُلّ
کز ايشان چو آئينه دين منجليست
ز باغ جنان بوالبشر را برون
که بينيد از آن رشک مندي گزند
بلغزد قدم، بد شود حالتان
بسوي زمين آمد از يک گناه
چنينش سزاي گنه در رسيد
شما چون شمائيد چونست حال
به يزدان ز اهريمني دشمنند
ندارد ولايش بجز متّقي
بجز مؤمن خالص ايمان به او
علي (ع) راست والعصر نازل بشان
که او هست بر مؤمنين مهربان
اِلي آخر آن را قِرائت نمود
گرفتم به تبليغِ أمر اِله
جز اين هم نباشد براي رسول
خدا ترس باشيد و پرهيزکار
نه با دين ديگر ز دنيا رويد
بذات خداوندگارِ جهان
هم آن نور کان يافت با وي نُزول
شود محو و ناچيز روها بسي
بود اين چنين منکران را سزا
پس آنگه علي (ع) از من آن نور يافت
اِلَي القائِمِ الْمَهْديِ الْمُنْتَظَر (عج)
بگيرد ز اعدا به امر اِله
بداد از کرم حجّت خود قرار
به اهل تخلّف دگر خائنين
که دارند جا در تمام جهان
کنم باز آگاهتان اين چنين
چو پيش از من و بعثت انبيا
شوم کشته يا در صف کار زار
شود منقلب حال و آدابتان
از آن نيست هرگز زيان بر خدا
دهد شاکرين را جزايِ عمل
بود هم صبور و بود هم شکور
بدين وصف باشند و اين طبع و خو
به يزدان نبايد که منّت نهيد
خداوند را مستحقِّ سخط
بود در کمين گاه آن ذات پاک
پس از من بزودي بدعوت تَنَند
ندارند در عرصه ي حشر يار
من و کردگاريم از آنها بَري
چه انصار آنها چه اتباعشان
به بيغولِهِ پست اندر جحيم
که آن جاي اهل تکبّر شود
که گشتند با هم صحيفه نگار
نمائيد در نامه ي خود نظر
از آن سرور آمد بزودي عيان
ببردند امّت بهمراه خويش
که بودند نائل بنور يقين
چنين حکم محکم که بود از اِله
بهر حاضر و غائب از اهل دين
هم آنانکه يابند زين پس وجود
و يا خود به صلب و رحم اندرند
که حاضر بغائب رساند خبر
شود تا بپا عرصه ي رستخيز
شود مملکت در ميان شما[1] .
پذيرد خلل آن زمان شرعِ دين
کند خشم و لعنت خداي جهان
پديد آيد اي انس و جن ابتلا
بسي شعله از آتش پر شرار
که دفعش نباشد ز کس ساخته
نمايد بهر حالتان امتحان
که يابد زنا پاک، پاک امتياز
شما را نکرده ست دانا به غيب
نبوده است يک قريه کش کردگار
مگر در مکافات تکذيبِ آن
ندارد هر آن قريه از ظلم باک
که فرموده خود ذکر آن در کتاب
که آگاه بر هر خفيّ و جليست
مواعيد خود را نمايد وفا
نمودند ره گُم ز پيشينيان
جهان را کند ز آخرين نيز پاک
مرا کرد امرو مرا کرد نهي
همان امر و نهيي که از ذوالمن است
بياريد پس امر و نهيش بجاي
پذيريد نهيش ز هر ناروا
بپوئيد از وي طريق مراد
شما را از ين راه سالم بِدر
ز من پيروي فرض بهر شماست
پس از او نژاد من از صُلبِ وي
عدالت گذارند اندر فِرَق
شد از سوره ي فاتحه دُر فشان
مر اين سوره نازل نمود از سما
هم اولاد او را چو او شاملست
بمن دارد و آلِ من اختصاص
که از خوف و حُزنند ايمن تمام
بر احزاب غالب بود سر بسر
که اهل شقاقند اندر جهان
شياطين رسد وحي بر جانشان
کز آنها نخيزد بجز اختلاف
کساني که حق داده ز آنها نشان
چنين ذکر فرموده اندر کتاب
بحشر و خداوند صاحب يقين
که هستند خصمِ خدا و رسُول
فرو خواند آن لحظه بر مُسلمين
بحقّ محبّانِ آل علي (ع)
شدستند موصوف وصف اِله
نپوشند بر آن لباس ستم
بگيرند راه هدايت به پيش
همان مرد مانند کاندر جزا
بود با ملايک ملاقاتشان
بپاکي در آئيد در اين مقام
مصون از زوال و مُعاف از فنا
همان ناجيانند کاندر جنان
کز آنها خبر داده حق در کتاب
همان هالکانند کاندر جزا
که بدخواه را بد رسد ناگزير
همان منکرانند و اِستمگران
کنند استماعِ شهيق از جحيم
زفيرش دل و جان بر آرد ز جا
بلعنِ هم از غيظ قائل شوند
بيان کرد اين آيه را از کتاب
بقرآن چنين داده يزدان نشان
در افتند اعدا در آن فوج فوج
شما را کس آيا نداده است بيم
بيان کرد آندم رسول خدا (ص)
ز مرجان بدين آيه شد دُر فشان
ز پروردگارند ترسان بغيب
به اجر کبير الهي خوشند
بسي فرق ها دارد اندر ميان
مذمّت فرستاد و لعنت سزا
محبّ است و مدّاح ز انعام و جود
علي (ع) هست بر من وصيّ و ظهير
بود مهدي قائم (عج) آنجانِ پاک
کشد در جهان کيفر از ظالمين
از او منهدم ظلم را هر بناست
بود قاتل مشرکين بي دريغ
بخونخواهيِ اولياءِ عِظام
مروّج به احکامِ آئين بود
همي آب گيرد ز درياي ژرف
که در فضل و جهلند هر يک چسان
وِرا انتخاب و وِرا اختيار
بهر علم هم وارث و هم محيط
دهد از خداوندگارش خبر
به بيداري امر ايمان قيام
بود در امور استوار و سديد
برون کار از دست زيد است و عَمرو
شدند از وجود شريفش بشير
بود حجّتِ باقيِ کردگار
جز او نيست کس را چنين رُتبتي
نه نوري مگر اينکه زان رو بود
نه منصور مي گردد او را عدو
جُز او در زمين نيست فرمانروا
امين است حق را به سِرّ و علن
نمودم براي شما آشکار
بفهم شما کردم آن را قرين
بفهماند آن را که باشد روا
بهمدستي من ببايد شتافت
ز منصوب گرديدن مرتضي (ع)
نمائيد آماده خود را تمام
علي (ع) بيعتش با من از ابتداست
کنم اخذِ بيعت ز امّت تمام
بنفس خود البتّه اِستم کند
بدين آيه شکّر فشان شد ز لب
بود حجّ و عمره در آئين شعار
ور از عمره گويِ سعادت برد
ز لعل لب افشاند دُرّ ثمين
بيابيد در کعبه فتح و فرج
که ننموده حق بي نيازش ز جود
مگر اينکه محتاج گرديده اند
بانجام دستور يزدانِ فرد
گناهان او را خداي جهان
پس اعمالش اينجا به پايان رسيد
که يزدان بحُجّاج باشد معين
دهدْشان عوض حضرت ذوالجلال
که آرند اعمال نيکو بجاي
به بخشيد دين را کمال و شکوه
از اين راه ترويجِ آئين کنيد
زماني که از توبه گيريد اثر
گناهانتان را کند ريشه کن
نباشيد از مانعينِ زکوة
بامر خداوند عزّ و جلّ
ز کوتاهي آن شد فراموشتان
ز حق بعد من او شما را وليست
بود روح من در مبارک تَنَش
چو پرسند از مُعْلَن و مُسْتَتَر
از آن بيش کانرا شمارم تمام
برونست از حدِّ شرح و بيان
شما را کنم امر در يک مقام
پي بيعت و صفقت اينک خدا
عَنِ اللَّهِ ما في عَلِيٍّ اَقُول
که از صلب او وز نژاد منند
که تا حشر دوران او دائم است
بحقّ مي کند حکم آن بي قرين
دلالت نمودم سوي هر حلال
فروخواندم آيات نهي از خدا
نه تبديل بر آن پسنديده ام
بخاطر بيان مرا بسپريد
نه تبديل و تغيير بر آن دهيد
به تجديدِ مطلب بِرانم سخن
تقرّب بجوئيد با بي نياز
زکوتش بدستور آئين دهيد
نورزيد غفلت به بيگاه و گاه
ز سُستي مياريد بر دين شکست
نيوشيدن از من بود اين مقال
بدانکو نباشد در اين انجمن
همش نهي کردن ز ردّ و نکُول
بهر شيخ و شاب و بهر مرد و زن
نباشد بدلخواه هر کس روا
امامي که خود هست دور از گناه
شما را معرّف ز روي يقين
شما را امامند و حق را ولي
ز نسل منند و علي (ع) آن مهان
چنين ذکر فرموده اندر کتاب
در اعقاب او باقي و دائم است
نگرديده گمره ز دين خدا
شما را تَمَسُّک بود در جهان
به تقوي بتقوي کنيد اعتماد
که خوانده خداي عظيمش، عظيم
ز ميزان اعمال و هولِ عذاب
حضور خداوندگارِ جهان
يکي از ثواب و يکي از عِقاب
به نيکي جزا داده خواهد شد او
نصيبي ندارد ز باغ بهشت
که من با همه اندرين سرزمين
بهمدستي اينک مهيّا شوم
همي خواهد اقرارتان بر زبان
به بستم من اينجا براي علي (ع)
پس آنانکه آيند او را ز پي
کز آنان نمودم بسي گفتگو
که ذرّيه من ز صُلبِ وِيَنْد
نموديم ما استماعِ کلام
پذيراي فرمانِ يزدان بجان
که آن در علي (ع) بود و اولاد (ع) او
بدآنها نمائيم بيعت تمام
دگر دستها و زبانهايمان
چه اندر حيات و چه اندر ممات
که هر کس بر آرد سر از خاکِ گور
نه بر شکّ و ريب از خطا دل نهيم
مُصَمَّم نه بر نقضِ پيمان شويم
نمائيم امر علي (ع) را قبول
که آيند او را يکايک ز پي
ز نسلِ تو و صلبِ پاکِ علي (ع)
جگر گوشه هاي علي (ع) آن دو تن
نمودم بيان و بدادم نشان
به نزد خداوند عزّ و جلّ
بگويم مر اين نکته را با شما
براي جوانانِ اهلِ بهشت
مطاعند يکسر بجنّ و بشر
پدر هستم از بهر اين دو ولي
خدا را بفرمان اين اوليا
حسن با حسين (ع) آن دو سبط گرام
نمودي تو از بهر امّت بيان
براي علي (ع) سرور مؤمنين
هم از بيعت دست و آراي ما
مُقِرّ گشت و نيز از زبانْشان ستود
نه بينيم در خود خلاف از حِول
که کافي است بهر شهادت اِله
هر آنکوست فرمانبر از دادگر
ملايک جنود و عبيد خُدا
بدين نکته هر بنده مستحضر است
که باشد خداوند آگه از آن
بر او کشف اسرارِ نفسِ شماست
وِ را رستگاري مسلّم شود
خود از بهر او باشد آن گمرهي
بود بيعتش با خدا در نهان
وِ را دست حقّ است بالاي دست
نمائيد بيعت بسالار دين
پس از او حسين (ع) آن دو فرزند من
ولايت در آنها بود پايدار
نمايد به تحقيق او را هلاک
در رحمت حق گشايد بخويش
به اِشکستِ نفسِ خود او کرده جَهد
ز ياقوتِ لب گشت گوهر فشان
بگفتم بگوئيد و بر بوالحسن (ع)
که او مؤمنين راست مير و امام
شنيديم و کرديم از وي قبول
کنون از تو خواهيم غُفرانِ تو
بود بازگشتِ همه بندگان
که ما را بدين راه شد رهنماي
خداوند مان گرنه ره مي نمود
ز فضل علي (ع) با خبر کبرياست
شده نازل اندر کتاب مجيد
براي شما من شمارم تمام
بدادم من و گشت صاحب نظر
نمائيد البتّه تصديقِ وي
کند حکم يزدان و امر رسول
براندم در اوصاف آنان سخن
بود فارغ از هولِ روزِ شمار
که در بيعت مرتضي (ع) اين زمان
هم اندر تولّي هم اندر سلام
بود جايگهْشان بهشتِ برين
که خوشنود گردد از آن ذوالمنن
ز جنّ و ز اِنسند از ساکنين
خداوند را نيست هرگز ضرر
بکن کافران را هلاکت قرين
که مر عالمين راست پروردگار
که آري شنيديم حُکمِ خدا
ز امر خداوند و امر رسول
سراسر بقلب و زبان و به دست
بخورشيد و مه گِرد آمد نجوم
همي يافت امر الهي وقوع
شد اوّل به بيعت روان اوّلي
دگر رابع و خامس او را ز پي
سرافراز گشتند خُرد و کبار
اِلي آخر از روي مقدارشان
ادا شد صلواتين وقتِ عشا
خود اين نَرد تا ثُلثِ شب باختند
نمودند بيعت بسالار دين
بما برتري داده اندر عِباد
بشد رسم و اندر سُنَن جا گزين
کسانيکه در آن ندارند حقّ
که فرمود صادق عليه السَّلام
چو گرديد فارغ رسُول خدا (ص)
نکوروي و خوشبوي و روشن ضمير
نديدم چو امروز فخر اُمَم
بحقّ پسر عم خود بوالحسن (ع)
کس آنرا نخواهد گشود و شکست
خداي عظيم و رسول کريم (ص)
مر اين عقد و اين عهد را بشکند
بيفکند از روي حيرت نظر
عجب بُرد و گفتا بخيرالأنام
که اين مرد گفتا چنان و چنين
بگفتا نه، فرمود بُد جبرئيل
خود اين عقد بگشائي و بشکني
بذاتِ خداوندِ عزّ و جلّ
بَري از تو گردند با مؤمنين
بدين فارسي يافت از اِحتجاج
بسيصد بيفزوده هفتاد و يک
بحمداللَّه اين کار انجام يافت
بلطف خداوند فارغ «صغير»
قبول و اثر باشدش مسئلت[2] .
صفحه 33، 34، 35، 36، 37، 38، 39، 40، 41، 42، 43، 44، 45، 46، 47، 48، 49، 50، 51، 52، 53، 54، 55، 56، 57، 58، 59، 60، 65.