شمس اصطهباناتي











شمس اصطهباناتي



قصيده در تهنيت عيد سعيد غدير و مناقب حضرت امير

عرش سرير شاه ولايت علي بن ابيطالب عليه السَّلام


باز باب رحمت گشت بر خدا پرستان باز
در بساط ياران شد شادي و طرب آغاز


شاهباز خوشبختي کرد هر طرف پرواز
از مناره افلاک داد هاتفي آواز


کاي جهانيان تا چند با غم و مِحن دمساز
طبع بِکر من آمد زين ندا سخن پرداز


برگرفتمي خامه برگشودمي قِرطاس

گفتمي مبارک باد مَقدم همايون عيد
آن که خوش خبر آمد همچو دولت جاويد


پيش مقدمش صدرنگ پرچمي بکف خورشيد
سبز و سرخ و زرّين فام آسماني و اسپيد


کف زنان بهمراهش ماه و زهره و ناهيد
اين نسيم رحمت باز و ين شمامه امّيد


زنده را بوجد آورد مرده نيز کرد احساس

نهضت غدير آمد خيز و احترامش کن
در طرب قيامت کرد شادي از قيامش کن


بي مي و طرب منشين جان فداي نامش کن
لحظه اي بخود بازآ سِير در مقامش کن


مُل بعشق رويش خور گُل نثار گامش کن
مژده دارد از يزدان گوش بر پيامش کن


دارد او بشارتها از شهي نکو اَنفاس

[صفحه 182]

نهضت غدير خم نعمتي خداداد است
دوزخي بشکرانه از عذاب آزاد است


از سر جهان کوتاه دست ظلم و بيداد است
فتنه را چراغ عمر در گذرگه باد است


کوه و دشت در رقص است خشک و تر دلش شاد است
روز اخذ ميثاق است وقت عهد و ميعاد است


هر که قدر او نشناخت باشد او نمک نشناس

روز بيعت حق است اي جهان و اي مردم
از زمين چراغاني است تا فَراز نُه طارم


هرچه هست شادان است عرش و فرش و هم اَنجم
شد فسردگي امروز از گياه صحرا گُم


آنکه را طراوت نيست هست في المثل هيزم
جام دهر لب ريز است از مِي غدير خم


مِي خورد زمين با طشت مِي خورد فلک باطاس

محفلي دگر برپا در بهشت رضوان است
در قصور و در جنّت نُقل و مِي فراوان است


جام در کف حوراست گُل بدست غلمان است
مرغ گشته را مشگر شاخِ گل غزل خوان است


شاخ و برگ طوبي نيز لعل و گوهر افشان است
چون غدير خم کوثر مست و شاد و خندان است


مي دهد به مِيخواران باده با بلورين کاس

روز اخذ ميثاق است گاه عهد معهود است
طالع بشر سَعد است بختِ دهر مسعود است


باب فيض مفتوح است راه فتنه مسدود است
بحر لطف سرشار است جاي بخشش و جود است


چشم باز بينا را شاه راه مشهود است
هر که سر زد از اين راه راستي که مردود است


يا دد است يا ديو است يا سفيه يا نَسناس

شعله در چنين روزي بر خليل شد صحرا
يوشع ابن نون امروز شد خليفه موسي


هم به سِحر غالب شد معجز يد و بيضا
آصف سليماني زد بتخت حشمت پا


هم به حضرت شمعون داد جاي خود عيسي
هم علي (ع) عالي شد بر جهانيان مولا


آن زمان که بر منبر کرد با رسول اجلاس

کِي همان دمي کآورد پيکِ ايزد عَلّام
در غدير خم ناگاه سوي مصطفي پيغام

[صفحه 183]

کاي خلاصه ي ايجاد وي شهنشه اَيّام
خواهي ار رسالت را نيک تر دهي انجام


خيز و کن ولايت را بر جهانيان اِعلام
کامل است دين امروز نعمت است خود اِتمام


گر کني ولايت را نقش در قلوب ناس

بيدرنگ شاهنشه آستين ببالا زد
پس جهاز اشتر خواست منبري در آنجا زد


با علي (ع) بمنبر رفت بر خلايق آوا زد
روي سر درِ توحيد پرچم تولّا زد


نقش وال من والاه بر دل اَحِبّا زد
سنگ عاد من عاداه بر جبين اَعدا زد


گفت قصه بي پرده ني بشک و ني وَسواس

بودي اندرين هنگام دوش مصطفي جايش
تا بدست شه مانَد نقشي از کف پايش


گفت اينکه مي بينيد سرو قد بالايش
هرکه او منم مولاش اين علي است مولايش


شاد جان احبابش کور چشم اعدايش
هيچ طاعتي مقبول نيست بي تولايش


دوستش بود مؤمن دشمنش بود خَنّاس

خوب ديده بگشائيد اين علي (ع) عمراني است
هم وَليّ ربّاني هم امام روحاني است


هم به اوليا اوّل هم مرا خود او ثاني است
هم بدين بساط استاد هم برين بنا باني است


خلق را ولاي وي پايه ي مسلماني است
شد وجوب او واجب گرچه شکلش امکاني است


اوست جان اهل البيت پاک و رسته از ارجاس

صد هزارها اسرار اندرين حکايت بود
ورنه از ازل مولي مَصدر ولايت بود


بلکه شاهد فردا خود همين روايت بود
منصبي که امروزش از خدا عنايت بود


منکران فضلش را خود بزرگ آيت بود
يا تميز نيک از بد خود و را نهايت بود


کامتحان مردم را بيعتش شود مِقياس

يعني آن که بخ بخ گفت و در ثنا پرداخت
پيش رفت و با تدليس عهد عقد و بيعت ساخت


ظاهرا در آنحضرت نرد جانفدائي باخت
روز امتحان بشکست عهد و تيغ خصمي آخت

[صفحه 184]

با مخالفت ناگاه سر نهاد و بيرون تاخت
گرنه آن حقيقت بود کس حقيقتش نشناخت


آنکه از حسد آن روز کرد سينه اش آماس

ورنه تا جهان بوده او شه ولا بوده
محرم حريم حق در حرم سرا بوده


شمع لا مکان بوده خاص کبريا بوده
در هدايت مردم يار انبيا بوده


بر خليل و بر آدم مير و مقتدا بوده
هم به لَيلَه ي معراج يار مصطفي بوده


چاکر درش بودند خضر و موسي و الياس

او خصال ايزد را مظهر است مرآت است
پادشاه موجودات رهبر سماوات است


علم احمدي نور است قلب او چو مشکوة است
باب لطف او قبله بهر عرض حاجات است


در سياق فرمانش لوح محو و اثبات است
عالَمش بود خادم چون طفيل آن ذات است


آن که نزد کاخ اوست هفت آسمان کرباس

گنج دانش عالَم در نهاد او مکتوم
پيش قلب بيدارش هر حقيقتي معلوم


حکم خاتم دوران شد بمُهر او مختوم
دين حق ازو معمول عدل و داد ازو مرسوم


هر خيال و انديشه جز ولاي او موهوم
در جهان و بحر و بر در جِبال و مرز و بوم


مي دهد به استمرار پاسبانِ عدلش پاس

گر فرشته در بالاست قِصّه از علي (ع) گويد
و آدمي است در آفاق درگه علي (ع) پويد


ور نسيم جان بخشي است خاک روضه اش بويد
ور گُلي است جان افزا زان شميم جان رويد


عقل جز کتاب او هر ورق همي شويد
پادشه بدان قدرت همت از علي (ع) جويد


تا همان عجوز زار کاو کند بشب دست آس

شيرزن بدش مادر بنتِ شير بُد نامش
کز شجاعت و غيرت ريخت شير در کامش


زان سبب بدان صولت رام بود ضرغامش
بلکه شير مي بوسيد خاک موزه و گامش


در غزاست شير حق اژدهاست صمصامش
کِي دگر مخالف را باشد عرض اندامش

[صفحه 185]

شير حق همي دارد شير بچه چون عباس

دلدلش بزير ران حمله بر پلنگ آرد
بلکه مهر و مه را نيز تنگ زير تنگ آرد


از نهيب خود لرزه بر تن نهنگ آرد
چون بجست و خيز آيد شير را بچنگ آرد


بس شراره کز جولان از درون سنگ آرد
آن زمان که در هَيجا رو بسوي جنگ آرد


بر دَرَد مخالف را سينه همچنان کرباس

نازم آن مشعشع تيغ آن که ذوالفقار آمد
سخت و محکم و بُرّا تلخ و پر شرار آمد


بر هلاک خصم دون چون شرار نار آمد
آن کبود الماسي گه ز خون نگار آمد


ديو از آن گريزان شد خصم در فرار آمد
تا بقبضه ي شه رفت قدرتش هزار آمد


همچو در کف حِصاد درگه دِرودن داس

اي که شرع احمد (ص) راست با وجود تو رونق
در ممالک آفاق تو شهنشه مطلق


کاشف همه اسرار معني کتاب حق
تو درين جهان مصدر ماسَوا همه مُشتقّ


دست قدرتت افراشت روي بام دين بيرق
خاتم رسولان کرد مه بدست تو مُنشق


تو زدي بفرق کفر تيغ تيز چون الماس

ملک دين و دانش را مالکي و دارائي
باغ عِلم و منطق را سبزه اي و صحرائي


معجز و عجايب را مخزني و دريائي
دفتر غرايب را رمزي و معمائي


آسمان عرفان را ماهي و دلارائي
عدل و جود و احسان را حاصلي و معنائي


در ترازوي خِلقت حکم تست چون قِسطاس[1] .

فرش مسندت نبود فوق عرش جاي تست
اين بنا و اين خلقت جمله از براي تست


طوطياي چشم خلق گر نه خاک پاي تست
پس چرا همه چشمي باز در قفاي تست

[صفحه 186]

غم ز هول محشر نيست تا بپا لِواي تست
شمس را چو اندر دل سِکّه ولاي تست


ني گريزد از آلام ني هراسد از اِفلاس[2] .

کتاب منظومه ي شمس يا جلوه ي ابديت، ص 191-201

[صفحه 187]



صفحه 182، 183، 184، 185، 186، 187.





  1. قِسطاس: ميزان، ترازو.
  2. اِفلاس: بي چيز شدن، تنگدستي و بينوائي، ورشکستگي.