شمس اصطهباناتي
و نصب حضرت شاه ولايت به مقام خلافت و ولايت (ع) جوانا تا که داري پاي سير و ديده ي بينا ز عقل و علم و دين دم زن دم از مکر و دغل کم زن ز کثرت سوي وحدت شو جدا از اين دوئيت شو گهر را از خَزَف بشناس و چاه از راه و خار از گُل ز کاخ عشق درگه جو بکوي عارفان ره جو بخود باز آگه و بيگه مياور سر به هر درگه برون از نفس سرکش رو چو مردان گرم و سرخوش رو زبان درکش ز گفت شر برار از خواب غفلت سر [صفحه 173] شش ارکان را بهل و ز هفت آبا نيز بر کَن دل بحق مي باش مُستغرَق نشين با نوح در زورق اگر خواهي شوي سالک مدان خود را بخود مالک غرور و نخوت و مستي که باشد آخرش پَستي مخور گاهي غم روزي که هست اين جيره هر روزي مدار الفت به بدخواهان سيه کاران و گمراهان الا تا چند همچون خس روي بر باد هر ناکس در آ از لانه ي ويران مشو پنهان چو خفاشان اسير وعده ي دونان مشو با خوردن يک نان بسيم و زر مشو مايل مزن اين سکه را بر دل سرانجام جهان بنگر و زين شهد و شکر بگذر فناي ملک و دولت بين زوال مال و مُکنت بين نه قارون ماند و نه قيصر نه کسري نه ترنج زر [صفحه 174] نه اورنگ سليماني نه تخت و تاج ساساني بمهر گيتي گردون بود چشم اميدت چون مرام زشت کمتر جو مشو مفتون رنگ و بو به وحدت باش مردانه مشو مسحور بيگانه گريز از کِيد اهريمن مشو از مکر او ايمن بهر پستي مکن خدمت بهر دستي مکن بيعت مکن خود را به مستي گُم مخور مي از کف مردم از آن مي کز کمال وي شود عمر جهالت طي از آن مي کز يکي ساغر دِماغ عقل گردد تر خوش آن خُمّ و خوش آن باده خوش آن مردان آزاده علمداران بيت اللَّه هواخواهان شاهنشه دليران و جهان گيران سواران چابکان شيران پيمبر (ص) را همه بنده بخاک او سرافکنده [صفحه 175] همه يکقول در ايمان همه دلداده با قرآن به پيرامون شاه دين ببالاي جهاز و زين که جبريل امين آمد شتابان بر زمين آمد به اعزاز و به اکرامي به اکمال و به اتمامي که اي پيغمبر (ص) مرسل ز ماضي و ز مستقبل به دلها مُهر بهتر زن صلاي مِهر حيدر (ع) زن حقايق منجلي فرما علي (ع) بر خود ولي فرما که گر ناگفته بگذاري نکردي امر ما جاري بخوان اَليومْ اَکْمَلْتُ لَکُمْ در گوش اين مردم به امر شه در آن وادي منادي خوش ندا دادي ز خيل رفتگان و همرهان و ماندگان يکسر جهاز بُختيان[1] منبر شد از فرمان آن سرور [صفحه 176] بهمراهش ولي اللَّه بعرش و عرشه اش همره نبي (ص) بر عرشه تَمکين چو بر صدر نُبي ياسين عيان از جَيب[2] خور ماهي بدست شه يدالّهي جهاز اشتران از دور چون طور و نبي (ص) نورش بخَلقش چون نماياندي ز حمد حق سخن راندي بفرمودي که هر کس را منم مولا منم سرور ولاي او ولاي من لِواي او لِواي من دعاي وال من والاه و طعن عاد من عاداه بيانها در سرود آمد زبانها در دُرود آمد به بيعت دستها وا شد بپا جشن تولّي شد زنيد اي عشقبازان کف بگو گردون نوازد دف سخن دانان سخن رانان، ثناخوانان سخن سازان [صفحه 177] بسي واجب شد اين بيعت درين نهضت در آن ملّت وگرنه تا خدا بوده علي (ع) اصل ولا بوده شه ذيفر مه انور مهين داور جهان سرور علي (ع) جان و جهان قالب هژبر سالب و غالب سَرِ مردان پدر عمران حسن چشم و حسينش جان محمّد را وصي و ابن عم و صِهر و صاحب سِرّ درش حلال هر مشکل بدان در عالَمي سائل بياض صبحدم رويش سواد شب دل مويش نجف با تربتش جنّت غَرّي از مدفنش تَبّت به مهرش جان و دل شادان ز قهرش کوردل لرزان دلير و شير گير و مير و سالار و غضنفر فَر تَوکُّل باشدش توسن عنايات حقش جوشن [صفحه 178] ملک در جذبه اش خيره حُسامش[3] بر عدو چيره اگر دلدل بر انگيزد که خون مشرکان ريزد بدستش چوب شد آهن که سازد تيغ خصم افکن ز بازو و سر انگشتش ز ضرب آهنين مشتش از آن قامت وزان هيبت از آن شوکت از آن صولت جهان عاشق مَلَک شايق عدو ترسان فلک خائف جلالش حلقه درگه کمالش از قلوب آگه ز عِلمش گشته جيحونها ز فضلش گشته سيحونها بيانش نور و تابنده روانش مهر و رخشنده سرشتش عصمت و عفّت عجين با رفعت و عزّت گهي بر قدسيان رهبر گهي در غزوه اژدر در فروغ طور بر موسي انيس چرخ با عيسي [صفحه 179] خليل ار بت شکن بودي در آن دربار نمرودي از آن رو و از آن ابرو از آن دست و از آن بازو تبارک قَد، فتحنا خَد، قمر طلعت، ضُحي صولت مراد خلق درگاهش در امّيد خرگاهش چه دلها از شمار افزون که شد بر حُسن او مفتون بهار از بوي او مشکين و زو خوشبو گل و نسرين شميمش چون بباغ آيد نسيمش چون براغ آيد مسيحا از دَم او بي پدر مي زايد از مادر در آن صُلب و رحِم آن پاک طينت بُد که روزي حق مشارق زير فرمانش مغارب ثبت ديوانش انيس عاجز و کوران اَب اَيتام و مهجوران کريم و منعم و مشفق سَخيّ و عادل و صادق [صفحه 180] بنازم آنچنان مکتب که اَبجد داديش بر لب به اقطار جهان حاکم بمُلک بحر و بر ناظم نبودي نظمش ار ضامن نبودي لحظه اي ايمن جهان زير نگين او دو عالم خوشه چين او از آن نيروي ربّاني وزان فيّاض روحاني امير کل مشير کل دبير کل سفير کل علي ايمان علي ارکان علي قرآن علي فرقان علي حاضر علي ناظر علي قائم علي دائم نبودي باغ عالَم را صفائي گر نبود اين گُل به مدحش عاجز و خسته به نعتش سست و بشکسته بود کام دلم شيرين از اين کيش و از اين آئين خوشم وز خويش خوش بينم علي (ع) را از محبينم [صفحه 181] ترا شاها ثنا گويم دَري ديگر نمي جويم شها در وقت جان دادن بشمس خود نظر افکن منظومه ي شمس يا جلوه ي ابديت، ص 173-184.
قصيده در نصيحت به جوانان و گريز به داستان غدير
بچشم دل حقايق بين براه حق بشو پويا
ببام عشق پرچم زن بهل صورت بجو معنا
دمي با دل بخلوت شو که جانرا بنگري مجلا
ملک را ز اهرمن شاه از گدا کرباس از ديبا
چو سلّاک دل آگه جو رهي در مُلک اِستغنا
که شيطانت برد از ره کند اهريمنت اِغوا
ميان آب و آتش رو کليم آسا خليل آسا
بکن با اهل حق يکسر بکهف خامُشي مأوا
بسوزان چار طبع و بر شو از نه گنبد خضرا
بفرق موج زن بيرق ز طوفانش مکن پروا
وگرنه عاقبت هالک شوي چون پير برصيصا
زند آتش بر اين هستي بسوزد دين و هم دنيا
بمال و مکنت اندوزي فزون از حدّ مشو کوشا
که چون آن رانده درگاهان تو هم روزي شوي رسوا
دو تا کن قامت از اين پس به پيش ايزد يکتا
تو خود يکروز شو تابان نه در نظاره چون حِربا
که اين بي عاطفت ترکان نخواهندت گه يغما
که زر در پيش اهل دل بود چون سنگ استنجا
ز خوان تلخ او بگذر که حنظل باشد اين حلوا
جهان بيمروت بين که بر کس ناکند ابقا
نه دارائي اسکندر نه فرّ و شوکت دارا
نه تزئينات سلطاني نه آن مُفلس نه آن دارا
که گشت از جور او دلخون بسي پير و بسي بُرنا
سخن از اين و آن کم گو بهر دُکّان مکن سودا
که هر سو هست بتخانه چه از هندو چه از بودا
که اين بي چشم و رو دشمن فريبش هست ناپيدا
مباش از بهر دون همت روان خسته بدن فرسا
بيا تا از غدير خُم بريزم بر لبت صَهبا
بتاج و تخت و مُلک کِي کند نيروي او دعوا
بدست ساقي کوثر درخشد چون يد و بيضا
خوش آن عيش خدا داده خوش آن جشن و خوش آن صحرا
رسيده گرم سير از ره بدان گرمي در آن گرما
جوانان بخردان پيران فلک سِير آسمان پيما
همه عارف همه زنده همه مست و همه شيدا
بهستي جمله دست افشان بمردي جمله پا برجا
مثال خوشه پروين بگرد شارق بيضا
حضور شاه دين آمد به امر ايزد دانا
سلام آورد و پيغامي ز حق بر سيّد بطحا
بکن ابلاغ ما انزل که سويت آمده از ما
ولايت را لِوا بر زن مترس از شورش و غوغا
بياني از علي (ع) فرما بزن زود آستين بالا
کند حَقّت نگه داري ز کيد و کينه اعدا
ز اَتْمَمْتُ عَلَيکُمْ نِعْمَتي بر خلق زن آوا
بصوت و صيت آزادي شد آنجا راز حق اِفشا
شده نزديک پيغمبر (ص) که امر حق شود اجرا
بشد بر عرشه پيغمبر (ص) چو خُور بر گنبد مينا
نهاده پا بدوش شه چو دست اندر شب اسرا
علي (ع) طاووس عليين الف شد در کف طه
ولايت آشکارا هِشته بر دوش نبوّت پا
علي (ع) تا سينه زد بر سينه اش شد وادي سينا
وز آن پس شِکّر افشاندي ز شيرين خطبه ي شيوا
علي (ع) ابن عمم باشد و را سرور و را مولا
ثناي او ثناي من بهر لفظ و بهر انشا
باحباب و باعدا خوانده بر بينا و بر اعمي
شه از منبر فرود آمد چو فيض از مبدأ اعلي
علي (ع) بر خلق مولي شد به امر حيّ بي همتا
سليمان شه وزير آصف الا اي عارفان بُشري
بمدح و تهنيت آنان شده شاعر شده گويا
که امروز اين چنين بيعت بپا شد شاهد فردا
دليل و رهنما بوده ز بدو نشأه ي اولي
خدا مظهر نبي (ص) محضر فلک قدر و مَلَک سيما
علي (ع) بن ابيطالب علي (ع) ارشد علي (ع) اولي
پدر بر اوصيا بالاتر از جَدّ بهتر از آبا
رفيق ليله معراج و همدوش صف هَيجا
به بيتش زهره را منزل سرايش روشن از زهرا
بهشت جاودان کويش حريم و روضه اش ملجا
از آن خاک و از آن طينت شد ارزان عنبر سارا
وِصالش عمر جاويدان فِراقش ليله يلدا
جهان گير و جهان بخش و جهان دار و جهان آرا
بمشتي سخت چون آهن بکوبد خيبر او تنها
سمندش در شب تيره پَرد در کام اژدرها
بيک جولانْش برخيزد غبار از توده غَبرا
ملک گفتش بسي احسن سرودش لا فتي الا
هُبَل بشکسته لات افتاده و بي پا و سر عُزّي
از آن عارض وزان گونه وزان قد و وزان بالا
روان خندان خرد حيران جوان دين بوستان دنيا
جمالش نقش وجه اللَّه خصالش زُبده و والا
بدشت و کوه و هامونها روان چون لؤلؤ لالا
به پيش تابشش بنده ضياء چرخ و مافيها
نژادش غيرت و همّت نهادش پاک و گوهرزا
گهي همراه پيغمبر (ص) بمهمانيّ اوادني
رفيق خضر در صحرا شفيق نوح در دريا
يد اللَّه ياورش بودي وگرنه کِي بُدش يارا
جهان روشن حرم قبله حَجَر محفوظ و دين اِحيا
اساس هَلْ اَتي، معناي کوثر، روحِ اَعْطَيْنا
کسي کاو شد هواخواهش نداند خاره از خارا
به عشقش کُشته صد مجنون برويش چشم صد ليلا
نبود ار آن لب شيرين نه شهدي بود ني خُرما
فرو ريزد ز گلبن خار و داغ از لاله حمرا
که روزي با چنان پاکي اِبا بنمايد از آبا
براي گندمي جنّت گرفت از آدم و حوا
خلايق عبد احسانش ز جابُلقا[4] و جابُلسا[5] .
جَليس از وطن دوران اسيران را هم او جويا
وَليّ و مرشد از سابق قوي و ارشد و اَقوا
که صد ره به ز جَدّ و اَب بخواندي خطبه غَرّا
ولايش دهر را لازم قبولش شرط هر ياسا[6] .
روان در تن دل اندر سينه و خون در رگ و اعضا
سماواتي رهين او بهر مقصد بهر مبني
رسد بر عالي و داني ز عِلم او بسي کالا
مدير کل وزير کل من و ما و همه اجزا
علي عالي علي والي علي مُصحف علي انشا
علي عارف علي عالم علي صابر علي اِبکا
از آن قد رسا و جَعد مو و نرگس شهلا
زبان از گفت و طبع از شعر و نوک خامه از املا
که در مدح امام دين شدم طوطي شِکّرخا
درين کيشم درين دينم مسلمانم نيم ترسا
ره کوي تو مي پويم چه در دنيا چه در عقبا
که لختي گيردَت دامن کند جان بر رخت اِهدا
صفحه 173، 174، 175، 176، 177، 178، 179، 180، 181.