شمس اصطهباناتي











شمس اصطهباناتي



قصيده در نصيحت به جوانان و گريز به داستان غدير

و نصب حضرت شاه ولايت به مقام خلافت و ولايت (ع)


جوانا تا که داري پاي سير و ديده ي بينا
بچشم دل حقايق بين براه حق بشو پويا


ز عقل و علم و دين دم زن دم از مکر و دغل کم زن
ببام عشق پرچم زن بهل صورت بجو معنا


ز کثرت سوي وحدت شو جدا از اين دوئيت شو
دمي با دل بخلوت شو که جانرا بنگري مجلا


گهر را از خَزَف بشناس و چاه از راه و خار از گُل
ملک را ز اهرمن شاه از گدا کرباس از ديبا


ز کاخ عشق درگه جو بکوي عارفان ره جو
چو سلّاک دل آگه جو رهي در مُلک اِستغنا


بخود باز آگه و بيگه مياور سر به هر درگه
که شيطانت برد از ره کند اهريمنت اِغوا


برون از نفس سرکش رو چو مردان گرم و سرخوش رو
ميان آب و آتش رو کليم آسا خليل آسا


زبان درکش ز گفت شر برار از خواب غفلت سر
بکن با اهل حق يکسر بکهف خامُشي مأوا

[صفحه 173]

شش ارکان را بهل و ز هفت آبا نيز بر کَن دل
بسوزان چار طبع و بر شو از نه گنبد خضرا


بحق مي باش مُستغرَق نشين با نوح در زورق
بفرق موج زن بيرق ز طوفانش مکن پروا


اگر خواهي شوي سالک مدان خود را بخود مالک
وگرنه عاقبت هالک شوي چون پير برصيصا


غرور و نخوت و مستي که باشد آخرش پَستي
زند آتش بر اين هستي بسوزد دين و هم دنيا


مخور گاهي غم روزي که هست اين جيره هر روزي
بمال و مکنت اندوزي فزون از حدّ مشو کوشا


مدار الفت به بدخواهان سيه کاران و گمراهان
که چون آن رانده درگاهان تو هم روزي شوي رسوا


الا تا چند همچون خس روي بر باد هر ناکس
دو تا کن قامت از اين پس به پيش ايزد يکتا


در آ از لانه ي ويران مشو پنهان چو خفاشان
تو خود يکروز شو تابان نه در نظاره چون حِربا


اسير وعده ي دونان مشو با خوردن يک نان
که اين بي عاطفت ترکان نخواهندت گه يغما


بسيم و زر مشو مايل مزن اين سکه را بر دل
که زر در پيش اهل دل بود چون سنگ استنجا


سرانجام جهان بنگر و زين شهد و شکر بگذر
ز خوان تلخ او بگذر که حنظل باشد اين حلوا


فناي ملک و دولت بين زوال مال و مُکنت بين
جهان بيمروت بين که بر کس ناکند ابقا


نه قارون ماند و نه قيصر نه کسري نه ترنج زر
نه دارائي اسکندر نه فرّ و شوکت دارا

[صفحه 174]

نه اورنگ سليماني نه تخت و تاج ساساني
نه تزئينات سلطاني نه آن مُفلس نه آن دارا


بمهر گيتي گردون بود چشم اميدت چون
که گشت از جور او دلخون بسي پير و بسي بُرنا


مرام زشت کمتر جو مشو مفتون رنگ و بو
سخن از اين و آن کم گو بهر دُکّان مکن سودا


به وحدت باش مردانه مشو مسحور بيگانه
که هر سو هست بتخانه چه از هندو چه از بودا


گريز از کِيد اهريمن مشو از مکر او ايمن
که اين بي چشم و رو دشمن فريبش هست ناپيدا


بهر پستي مکن خدمت بهر دستي مکن بيعت
مباش از بهر دون همت روان خسته بدن فرسا


مکن خود را به مستي گُم مخور مي از کف مردم
بيا تا از غدير خُم بريزم بر لبت صَهبا


از آن مي کز کمال وي شود عمر جهالت طي
بتاج و تخت و مُلک کِي کند نيروي او دعوا


از آن مي کز يکي ساغر دِماغ عقل گردد تر
بدست ساقي کوثر درخشد چون يد و بيضا


خوش آن خُمّ و خوش آن باده خوش آن مردان آزاده
خوش آن عيش خدا داده خوش آن جشن و خوش آن صحرا


علمداران بيت اللَّه هواخواهان شاهنشه
رسيده گرم سير از ره بدان گرمي در آن گرما


دليران و جهان گيران سواران چابکان شيران
جوانان بخردان پيران فلک سِير آسمان پيما


پيمبر (ص) را همه بنده بخاک او سرافکنده
همه عارف همه زنده همه مست و همه شيدا

[صفحه 175]

همه يکقول در ايمان همه دلداده با قرآن
بهستي جمله دست افشان بمردي جمله پا برجا


به پيرامون شاه دين ببالاي جهاز و زين
مثال خوشه پروين بگرد شارق بيضا


که جبريل امين آمد شتابان بر زمين آمد
حضور شاه دين آمد به امر ايزد دانا


به اعزاز و به اکرامي به اکمال و به اتمامي
سلام آورد و پيغامي ز حق بر سيّد بطحا


که اي پيغمبر (ص) مرسل ز ماضي و ز مستقبل
بکن ابلاغ ما انزل که سويت آمده از ما


به دلها مُهر بهتر زن صلاي مِهر حيدر (ع) زن
ولايت را لِوا بر زن مترس از شورش و غوغا


حقايق منجلي فرما علي (ع) بر خود ولي فرما
بياني از علي (ع) فرما بزن زود آستين بالا


که گر ناگفته بگذاري نکردي امر ما جاري
کند حَقّت نگه داري ز کيد و کينه اعدا


بخوان اَليومْ اَکْمَلْتُ لَکُمْ در گوش اين مردم
ز اَتْمَمْتُ عَلَيکُمْ نِعْمَتي بر خلق زن آوا


به امر شه در آن وادي منادي خوش ندا دادي
بصوت و صيت آزادي شد آنجا راز حق اِفشا


ز خيل رفتگان و همرهان و ماندگان يکسر
شده نزديک پيغمبر (ص) که امر حق شود اجرا


جهاز بُختيان[1] منبر شد از فرمان آن سرور
بشد بر عرشه پيغمبر (ص) چو خُور بر گنبد مينا

[صفحه 176]

بهمراهش ولي اللَّه بعرش و عرشه اش همره
نهاده پا بدوش شه چو دست اندر شب اسرا


نبي (ص) بر عرشه تَمکين چو بر صدر نُبي ياسين
علي (ع) طاووس عليين الف شد در کف طه


عيان از جَيب[2] خور ماهي بدست شه يدالّهي
ولايت آشکارا هِشته بر دوش نبوّت پا


جهاز اشتران از دور چون طور و نبي (ص) نورش
علي (ع) تا سينه زد بر سينه اش شد وادي سينا


بخَلقش چون نماياندي ز حمد حق سخن راندي
وز آن پس شِکّر افشاندي ز شيرين خطبه ي شيوا


بفرمودي که هر کس را منم مولا منم سرور
علي (ع) ابن عمم باشد و را سرور و را مولا


ولاي او ولاي من لِواي او لِواي من
ثناي او ثناي من بهر لفظ و بهر انشا


دعاي وال من والاه و طعن عاد من عاداه
باحباب و باعدا خوانده بر بينا و بر اعمي


بيانها در سرود آمد زبانها در دُرود آمد
شه از منبر فرود آمد چو فيض از مبدأ اعلي


به بيعت دستها وا شد بپا جشن تولّي شد
علي (ع) بر خلق مولي شد به امر حيّ بي همتا


زنيد اي عشقبازان کف بگو گردون نوازد دف
سليمان شه وزير آصف الا اي عارفان بُشري


سخن دانان سخن رانان، ثناخوانان سخن سازان
بمدح و تهنيت آنان شده شاعر شده گويا

[صفحه 177]

بسي واجب شد اين بيعت درين نهضت در آن ملّت
که امروز اين چنين بيعت بپا شد شاهد فردا


وگرنه تا خدا بوده علي (ع) اصل ولا بوده
دليل و رهنما بوده ز بدو نشأه ي اولي


شه ذيفر مه انور مهين داور جهان سرور
خدا مظهر نبي (ص) محضر فلک قدر و مَلَک سيما


علي (ع) جان و جهان قالب هژبر سالب و غالب
علي (ع) بن ابيطالب علي (ع) ارشد علي (ع) اولي


سَرِ مردان پدر عمران حسن چشم و حسينش جان
پدر بر اوصيا بالاتر از جَدّ بهتر از آبا


محمّد را وصي و ابن عم و صِهر و صاحب سِرّ
رفيق ليله معراج و همدوش صف هَيجا


درش حلال هر مشکل بدان در عالَمي سائل
به بيتش زهره را منزل سرايش روشن از زهرا


بياض صبحدم رويش سواد شب دل مويش
بهشت جاودان کويش حريم و روضه اش ملجا


نجف با تربتش جنّت غَرّي از مدفنش تَبّت
از آن خاک و از آن طينت شد ارزان عنبر سارا


به مهرش جان و دل شادان ز قهرش کوردل لرزان
وِصالش عمر جاويدان فِراقش ليله يلدا


دلير و شير گير و مير و سالار و غضنفر فَر
جهان گير و جهان بخش و جهان دار و جهان آرا


تَوکُّل باشدش توسن عنايات حقش جوشن
بمشتي سخت چون آهن بکوبد خيبر او تنها

[صفحه 178]

ملک در جذبه اش خيره حُسامش[3] بر عدو چيره
سمندش در شب تيره پَرد در کام اژدرها


اگر دلدل بر انگيزد که خون مشرکان ريزد
بيک جولانْش برخيزد غبار از توده غَبرا


بدستش چوب شد آهن که سازد تيغ خصم افکن
ملک گفتش بسي احسن سرودش لا فتي الا


ز بازو و سر انگشتش ز ضرب آهنين مشتش
هُبَل بشکسته لات افتاده و بي پا و سر عُزّي


از آن قامت وزان هيبت از آن شوکت از آن صولت
از آن عارض وزان گونه وزان قد و وزان بالا


جهان عاشق مَلَک شايق عدو ترسان فلک خائف
روان خندان خرد حيران جوان دين بوستان دنيا


جلالش حلقه درگه کمالش از قلوب آگه
جمالش نقش وجه اللَّه خصالش زُبده و والا


ز عِلمش گشته جيحونها ز فضلش گشته سيحونها
بدشت و کوه و هامونها روان چون لؤلؤ لالا


بيانش نور و تابنده روانش مهر و رخشنده
به پيش تابشش بنده ضياء چرخ و مافيها


سرشتش عصمت و عفّت عجين با رفعت و عزّت
نژادش غيرت و همّت نهادش پاک و گوهرزا


گهي بر قدسيان رهبر گهي در غزوه اژدر در
گهي همراه پيغمبر (ص) بمهمانيّ اوادني


فروغ طور بر موسي انيس چرخ با عيسي
رفيق خضر در صحرا شفيق نوح در دريا

[صفحه 179]

خليل ار بت شکن بودي در آن دربار نمرودي
يد اللَّه ياورش بودي وگرنه کِي بُدش يارا


از آن رو و از آن ابرو از آن دست و از آن بازو
جهان روشن حرم قبله حَجَر محفوظ و دين اِحيا


تبارک قَد، فتحنا خَد، قمر طلعت، ضُحي صولت
اساس هَلْ اَتي، معناي کوثر، روحِ اَعْطَيْنا


مراد خلق درگاهش در امّيد خرگاهش
کسي کاو شد هواخواهش نداند خاره از خارا


چه دلها از شمار افزون که شد بر حُسن او مفتون
به عشقش کُشته صد مجنون برويش چشم صد ليلا


بهار از بوي او مشکين و زو خوشبو گل و نسرين
نبود ار آن لب شيرين نه شهدي بود ني خُرما


شميمش چون بباغ آيد نسيمش چون براغ آيد
فرو ريزد ز گلبن خار و داغ از لاله حمرا


مسيحا از دَم او بي پدر مي زايد از مادر
که روزي با چنان پاکي اِبا بنمايد از آبا


در آن صُلب و رحِم آن پاک طينت بُد که روزي حق
براي گندمي جنّت گرفت از آدم و حوا


مشارق زير فرمانش مغارب ثبت ديوانش
خلايق عبد احسانش ز جابُلقا[4] و جابُلسا[5] .


انيس عاجز و کوران اَب اَيتام و مهجوران
جَليس از وطن دوران اسيران را هم او جويا


کريم و منعم و مشفق سَخيّ و عادل و صادق
وَليّ و مرشد از سابق قوي و ارشد و اَقوا

[صفحه 180]

بنازم آنچنان مکتب که اَبجد داديش بر لب
که صد ره به ز جَدّ و اَب بخواندي خطبه غَرّا


به اقطار جهان حاکم بمُلک بحر و بر ناظم
ولايش دهر را لازم قبولش شرط هر ياسا[6] .


نبودي نظمش ار ضامن نبودي لحظه اي ايمن
روان در تن دل اندر سينه و خون در رگ و اعضا


جهان زير نگين او دو عالم خوشه چين او
سماواتي رهين او بهر مقصد بهر مبني


از آن نيروي ربّاني وزان فيّاض روحاني
رسد بر عالي و داني ز عِلم او بسي کالا


امير کل مشير کل دبير کل سفير کل
مدير کل وزير کل من و ما و همه اجزا


علي ايمان علي ارکان علي قرآن علي فرقان
علي عالي علي والي علي مُصحف علي انشا


علي حاضر علي ناظر علي قائم علي دائم
علي عارف علي عالم علي صابر علي اِبکا


نبودي باغ عالَم را صفائي گر نبود اين گُل
از آن قد رسا و جَعد مو و نرگس شهلا


به مدحش عاجز و خسته به نعتش سست و بشکسته
زبان از گفت و طبع از شعر و نوک خامه از املا


بود کام دلم شيرين از اين کيش و از اين آئين
که در مدح امام دين شدم طوطي شِکّرخا


خوشم وز خويش خوش بينم علي (ع) را از محبينم
درين کيشم درين دينم مسلمانم نيم ترسا

[صفحه 181]

ترا شاها ثنا گويم دَري ديگر نمي جويم
ره کوي تو مي پويم چه در دنيا چه در عقبا


شها در وقت جان دادن بشمس خود نظر افکن
که لختي گيردَت دامن کند جان بر رخت اِهدا


منظومه ي شمس يا جلوه ي ابديت، ص 173-184.



صفحه 173، 174، 175، 176، 177، 178، 179، 180، 181.





  1. بُختيان: شتر قوي هيکل.
  2. جَيب: گريبان.
  3. حُسام: شمشير تيز.
  4. جابُلقا: کنايه از مشرق.
  5. جابُلسا: کنايه از مغرب.
  6. ياسا: رسم و آئين، قاعده و قانون.