شکيب اصفهاني
چو در غدير خم آمد ز مکه شاه حجاز بگوش هوش رسيدش ندا ز حيّ قدير بگير پرده ز رخسار شاهد مقصود باز به اهل دل بنما طاق ابروي دلدار بساز در ره دين مشعلي ز نور ازل ز جاي خيز و علي (ع) را نشان به مسند خويش نمود راه سعادت بخلق هادي کل بحکم آيه ي اکملت دين هويدا کرد ز بعد حمد خدا سيّد بشر احمد (ص) شهي که سايه ي لطفش چو آفتاب بلند علي (ع) عالي اعلا که از ولايت او ولي والي والا که کارخانه ي حق به امر اوست يکي با هزار محنت و غم به انبياء همه رهبر به اولياء ياور امام جن و بشر خسرو مَلَک دربان بر آسمان شرف آفتاب عالمتاب جهان جود، سپهر سخا، محيط عطا [صفحه 171] ز بيم کفر و ضلالت گريخت سوي فنا به مَأمني که بود نامي از عدالت او به بام قصر جلالش ببين به ديده ي دل وجود واجب او را کنند تا تسبيح هر آنکه غير علي (ع) را امام خود خواند بجان در آتش عشقش بسوز تا داني مقام شاه ولايت خداي داند و بس بذات او نتوان بُرد پي ز راه صفات ز رشته ي که بود دست عقل کل کوتاه ديوان شکيب اصفهاني، ص 104-105. [صفحه 172]
در مدح امير عرب و عجم ولي اللَّه اعظم علي (ع)
در آن مقام بصد شور اين نوا شد ساز
که اي بمنزلت از کل ما سَوي ممتاز
که عالمي همه از جان شوند شاهد
که قبله را بشناسند جمله بهر نماز
که تا به حشر بود روز و شب بسوز و گداز
که پي برند بمقصود اهل راز و نياز
مگر به سوي حقيقت روند اهل مَجاز
هر آنچه بود خدا را نهان بپرده ي راز
بوصف نقطه ي ايجاد شد سخن پرداز
فتاده بر سر هر ذره در نشيب و فراز
بروي اهل صفا گشته باب رحمت باز
بدست اوست ز انجام کار تا آغاز
بحکم اوست يکي با هزار نعمت و ناز
به اوصيا همه همدم به کبريا دمساز
که بندگان درش راست رايت اِعزاز
بملک هر دو جهان پادشاه بنده نواز
که از يم کرمش کور گشته چشمه ي آز
چو او بياري دين گشت با نبي (ص) انباز
حَمام لانه گذارد بچنگل شهباز
که جبرئيل امين صَعوه[1] ايست در پرواز
ز ممکنات بر آيد بصد زبان آواز
خدا گواست که جادو نداند از اعجاز
تمام کار خدائي از اوست آيد ساز
در اين طريق بجائي نميرسد تک و تاز
اگر چه بوي بود مشکناب را غَمّاز[2] .
مکن بمشت خيالي «شکيب» قصه دراز
صفحه 171، 172.