شكيب اصفهاني











شکيب اصفهاني



در مدح امير عرب و عجم ولي اللَّه اعظم علي (ع)


چو در غدير خم آمد ز مکه شاه حجاز
در آن مقام بصد شور اين نوا شد ساز


بگوش هوش رسيدش ندا ز حيّ قدير
که اي بمنزلت از کل ما سَوي ممتاز


بگير پرده ز رخسار شاهد مقصود
که عالمي همه از جان شوند شاهد


باز به اهل دل بنما طاق ابروي دلدار
که قبله را بشناسند جمله بهر نماز


بساز در ره دين مشعلي ز نور ازل
که تا به حشر بود روز و شب بسوز و گداز


ز جاي خيز و علي (ع) را نشان به مسند خويش
که پي برند بمقصود اهل راز و نياز


نمود راه سعادت بخلق هادي کل
مگر به سوي حقيقت روند اهل مَجاز


بحکم آيه ي اکملت دين هويدا کرد
هر آنچه بود خدا را نهان بپرده ي راز


ز بعد حمد خدا سيّد بشر احمد (ص)
بوصف نقطه ي ايجاد شد سخن پرداز


شهي که سايه ي لطفش چو آفتاب بلند
فتاده بر سر هر ذره در نشيب و فراز


علي (ع) عالي اعلا که از ولايت او
بروي اهل صفا گشته باب رحمت باز


ولي والي والا که کارخانه ي حق
بدست اوست ز انجام کار تا آغاز


به امر اوست يکي با هزار محنت و غم
بحکم اوست يکي با هزار نعمت و ناز


به انبياء همه رهبر به اولياء ياور
به اوصيا همه همدم به کبريا دمساز


امام جن و بشر خسرو مَلَک دربان
که بندگان درش راست رايت اِعزاز


بر آسمان شرف آفتاب عالمتاب
بملک هر دو جهان پادشاه بنده نواز


جهان جود، سپهر سخا، محيط عطا
که از يم کرمش کور گشته چشمه ي آز

[صفحه 171]

ز بيم کفر و ضلالت گريخت سوي فنا
چو او بياري دين گشت با نبي (ص) انباز


به مَأمني که بود نامي از عدالت او
حَمام لانه گذارد بچنگل شهباز


به بام قصر جلالش ببين به ديده ي دل
که جبرئيل امين صَعوه[1] ايست در پرواز


وجود واجب او را کنند تا تسبيح
ز ممکنات بر آيد بصد زبان آواز


هر آنکه غير علي (ع) را امام خود خواند
خدا گواست که جادو نداند از اعجاز


بجان در آتش عشقش بسوز تا داني
تمام کار خدائي از اوست آيد ساز


مقام شاه ولايت خداي داند و بس
در اين طريق بجائي نميرسد تک و تاز


بذات او نتوان بُرد پي ز راه صفات
اگر چه بوي بود مشکناب را غَمّاز[2] .


ز رشته ي که بود دست عقل کل کوتاه
مکن بمشت خيالي «شکيب» قصه دراز


ديوان شکيب اصفهاني، ص 104-105.

[صفحه 172]



صفحه 171، 172.





  1. صَعوه: گنجشک کوچک.
  2. غَمّاز: اشاره کننده با چشم و ابرو.