شباب شوشتري (ملاعبّاس)
ساقي بهار آمد بيار آن جامِ زرّين فام را برخيز وناز آغاز کن، سامان عشرت ساز کن بستان فراغ انگيز شد، گلزار عشرت خيز شد گل با درفش کاويان، آراست اورنگ کيان پر شد ز شبنم تاج گل، شد شاخ، تخت عاج گل [صفحه 157] گسترده از برگ رزان ديباي چين باد وزان ريحان به صد شور و شعف، از برگ نسرين بلورين جام را از بس شقايق در چمن، گلزار شد از لاله و سرو سمين، چون کاخ صبّاغان زمين عهدي چنان عيدي چنين، اين نازکش و آن نازنين آن ترک سيمين ساق کو، آن شاهد عشّاق کو عيد غدير است اي صنم، حکم قدير است اي صنم کامروز جبريل امين، از نزد ربّ العالمين کاي درّ درج مَنْ عرف، با قدسيان از هر طرف بر دين شهنشاهيش ده از ماه تا ماهيش ده بنماي بر خلق جهان، هم بر کِهان هم بر مِهان پيغمبر امّي لقب، داراي بطحايي نَسب کرد از جهاز اشتران، منبر به رغم منکران [صفحه 158] لعل دُرافشان باز کرد، آنگه ثنا آغاز کرد فرمود با لفظ جلي: يا قوم مولاکُم علي (ع) فرمانِ او فرمانِ من، پيمانِ او پيمانِ من مرآت وجه اللَّه او، مصداق سرّ اللَّه او اعداش را اعداستم، مولاش را مولاستم عمّان نمي از جود او، بودِ جهان از بود او جان سخاکان کرم، مفتون اخلاقش ارم شاه زمان ماه زمين، دين را امان حق را امين نيران ز تيغش مشتعل، رضوان ز خلقش منفعل گرديده لعل شايگان، از وصف لعلش رايگان فهرست اسرار ازل، عنوان علم لم يزل تا نوش را نيش از قفا، تا عهد را در پي وفا بدخواهت از غم روز و شب، نالان چو ني از تاب و تب [صفحه 160]
يا قَومْ مَوْلاکُم علي
تا کوس رسوايي زنم، هم ننگ را هم نام را
تاراج لطف و ناز کن هم صبر و هم آرام را
جام طرب لبريز شد، رندان دُردآشام را
نسرين بساط پرنيان، گسترده کوي و بام را
بهر طواف حاج گل، شمشاد بست احرام را
بست از پي رزم خزان، گل بر کمر صمصام را
کرده دف چون ساقيان نرگس به کف، دارد
رشک دمن پوشيده طوس ياسمن، از ژاله درع سام را
کرده عروس ياسمين، ترتيب هفت اندام را
بس قرن ها کارد سنين، يومي چنين، ايّام را
آن فتنه ي آفاق کو، تا بنگرد هنگام را
بس دلپذير است اي صنم، شادان بداري کام را
داد از کرامت بر زمين، بر احمد اين پيغام را
بنشان بر اورنگ شرف، شاه مَلَک خُدّام را
وز رتبه آگاهيش ده بدخواه بدفرجام را
لاسَيّما بر گمرهان، اين شوکت و اِکرام را
افراخت بر چرخ از طرب، زين تهنيت اعلام را
خود با پسر عم اندر آن، بالا نهاد اَقدام را
آشفته و دمساز کرد، از رشک لب الهام را
بر من وصي بر حق ولي، هم خاص را هم عام را
من زآنِ او، او زآنِ من، همچو روان کاجسام را
عنوان بسم اللَّه او، منظومه ي علّام را
او وال و من والاستم، شرع ذوي الاکرام را
چرخ از پي مولود او، کرده چراغان شام را
شاهي که از بام حرم، در هم شکست اَصنام را
رُمحش به چرخ پنجمين، غلطان کند بهرام را
قهرش به خون آغشته گل، بهرام خون آشام را
تيغش بر اوج لامکان، رايت کشيد اسلام را
قاصر کند شعر و غزل در مدحتش اقلام را
تا صحبت اهل صفا، نيکو کند انجام را
يارت هم آغوش طرب، پيوسته باد ايّام را[1] .
صفحه 157، 158، 160.