شباب شوشتري (ملاعبّاس)











شباب شوشتري (ملاعبّاس)



در تهنيت عيد غدير و منقبت اميرالمؤمنين (ع)


مطرب بساز رود غزل سرکن
بدرود غم بناله مِزمَر کن


ساقي تو هم بجلوه در آي از در
وز قدو رخ اقامه ي محشر کن


بي پرده از عِذار بهشت آسا
خلد برين بديده مُصوّر کن


از خال چهره عود به مِجمر نه
وز لعل ساده باده بساغر کن


جام لبالب آر و پياپي دِه
وز مي دِماغ مجلسيان تر کن


از رخ نقاب طُرّه ي پُرچين را
بَرچين و بزم عيش منوّر کن


چرخي برقص برزن و مجلس را
قطب مدار چرخ مدوّر کن


چون ساز بزم عيش و طرب کردي
لب زين حديث قند مکرّر کن


آفاق را لبالب ازين شادي
ساغر ز شهد کام ز شکّر کن


کامروز بر نبي (ص) بغدير آمد
فرمان ز حق که جايگه اِيدَر کن


ديوان شهر بند خلافت را
عنوان بنام ساقي کوثر کن


در دِه صلا بهر که در اين وادي
کاقرار بر ولايت حيدر کن


اعلام خلق را پي اين فرمان
جابَر فراز عرشه ي منبر کن

[صفحه 155]

خورشيد سان ز مَطلع اورنگش
رخشان بچشم کِهتر و مِهتر کن


اختر بچرخ برزن و زين بَهجَت
خار حسد بچشم بَد اختر کن


روبه فريب گرگ نهادان را
آگه ز فرّ و کرّ غضنفر کن


بر انس و جان اقامه ي حُکمش را
تقدير بر قضاي مقدّر کن


دين را ز فرو شوکت تاييدش
معمور کن، سديد کن، انور کن


زاين منزلت بديده ي بد خواهش
ز ابرو حسام و ز مژه خنجر کن


وز روي وراي و آيتش ايمان را
خاور کن، آفتاب کن، اختر کن


اسلام را بهمّت نيرويش
پيرايه بخش، زيت ده، زيور کن


تقريب ازو بدرگه داور جو
تعبير ازو بنفس پيمبر (ص) کن


با پرتو تجلّي ديدارش
از شام تيره صبح منوّر کن


مقصود ازو به ديني و عقبي خواه
تفسير ازو بجنّت و کوثر کن


تسخير هر دو عالم اگر خواهي
نامش پي مداومت از بر کن


جم را ز خاکروبه ي درگاهش
اورنگ کن، بساط کن، افسر کن


خورشيد را به حمله ي هر پيکر
از تيغ او بشکل دو پيکر کن


از گرد نعل دُلدل رهوارش
تاج تَگين و افسر قيصر کن


ياجوج شرک را بره از تيغش
بر پا بناي سَدّ سکندر کن


تشبيه خِنگ[1] صاعقه کردارش
گاهي به رعد و گاه بصرصر کن


تصوير ذوالفقار شرر بارش
ز ابر بهار و برق در آذر کن


با قدر او قياس دو عالم را
چون اشتقاق فعل ز مصدر کن


از انبيا وجود شريفش را
بشناس فرق اکبر از اصغر کن


با ممکنان ذات جميلش را
چون با عَرَضْ تصوّر جوهر کن


تفسير فرد فرد حقايق را
زو ياد گير و شامل دفتر کن


هر کو بکار بسته فرو ماند
گو التجا بفاتح خيبر کن


و آن کز جفاي دهر بجان آيد
گو رويِ دل بخواجه ي قنبر کن

[صفحه 156]

جان را به چار موجه ناکامي
از ياد او سفينه و لنگر کن


خواهي شبيه دستِ سخايش را
خود را بهفت لُجّه شناور کن


جوئي ره ار بپايه ي اجلالش
عطف نظر بدوش پيمبر کن


ز انفاس روح پرورَش از غيرت
خون در مشام نافه ي اذفر کن


از بيم او عدويِ مجسّم را
نامي به لب نه نَبُرده مصوّر کن


خواهي نظير عرصه ي رزمش را
در شش جهت تصوّر محشر کن


داري هواي کعبه کويش را
خود را بغسلِ صدق مطهّر کن يا علي


زين تهنيت شباب ثنا خوان را
در مدح خويش قافيه گستر کن


ديوان شباب شوشتري، از مجموع 73 بيت به مناسبت 46 بيت انتخاب شد، ص 316-317.



صفحه 155، 156.





  1. خِنگ: اسب سفيد.