شباب شوشتري (ملاعبّاس)
مطرب بساز رود غزل سرکن ساقي تو هم بجلوه در آي از در بي پرده از عِذار بهشت آسا از خال چهره عود به مِجمر نه جام لبالب آر و پياپي دِه از رخ نقاب طُرّه ي پُرچين را چرخي برقص برزن و مجلس را چون ساز بزم عيش و طرب کردي آفاق را لبالب ازين شادي کامروز بر نبي (ص) بغدير آمد ديوان شهر بند خلافت را در دِه صلا بهر که در اين وادي اعلام خلق را پي اين فرمان [صفحه 155] خورشيد سان ز مَطلع اورنگش اختر بچرخ برزن و زين بَهجَت روبه فريب گرگ نهادان را بر انس و جان اقامه ي حُکمش را دين را ز فرو شوکت تاييدش زاين منزلت بديده ي بد خواهش وز روي وراي و آيتش ايمان را اسلام را بهمّت نيرويش تقريب ازو بدرگه داور جو با پرتو تجلّي ديدارش مقصود ازو به ديني و عقبي خواه تسخير هر دو عالم اگر خواهي جم را ز خاکروبه ي درگاهش خورشيد را به حمله ي هر پيکر از گرد نعل دُلدل رهوارش ياجوج شرک را بره از تيغش تشبيه خِنگ[1] صاعقه کردارش تصوير ذوالفقار شرر بارش با قدر او قياس دو عالم را از انبيا وجود شريفش را با ممکنان ذات جميلش را تفسير فرد فرد حقايق را هر کو بکار بسته فرو ماند و آن کز جفاي دهر بجان آيد [صفحه 156] جان را به چار موجه ناکامي خواهي شبيه دستِ سخايش را جوئي ره ار بپايه ي اجلالش ز انفاس روح پرورَش از غيرت از بيم او عدويِ مجسّم را خواهي نظير عرصه ي رزمش را داري هواي کعبه کويش را زين تهنيت شباب ثنا خوان را ديوان شباب شوشتري، از مجموع 73 بيت به مناسبت 46 بيت انتخاب شد، ص 316-317.
در تهنيت عيد غدير و منقبت اميرالمؤمنين (ع)
بدرود غم بناله مِزمَر کن
وز قدو رخ اقامه ي محشر کن
خلد برين بديده مُصوّر کن
وز لعل ساده باده بساغر کن
وز مي دِماغ مجلسيان تر کن
بَرچين و بزم عيش منوّر کن
قطب مدار چرخ مدوّر کن
لب زين حديث قند مکرّر کن
ساغر ز شهد کام ز شکّر کن
فرمان ز حق که جايگه اِيدَر کن
عنوان بنام ساقي کوثر کن
کاقرار بر ولايت حيدر کن
جابَر فراز عرشه ي منبر کن
رخشان بچشم کِهتر و مِهتر کن
خار حسد بچشم بَد اختر کن
آگه ز فرّ و کرّ غضنفر کن
تقدير بر قضاي مقدّر کن
معمور کن، سديد کن، انور کن
ز ابرو حسام و ز مژه خنجر کن
خاور کن، آفتاب کن، اختر کن
پيرايه بخش، زيت ده، زيور کن
تعبير ازو بنفس پيمبر (ص) کن
از شام تيره صبح منوّر کن
تفسير ازو بجنّت و کوثر کن
نامش پي مداومت از بر کن
اورنگ کن، بساط کن، افسر کن
از تيغ او بشکل دو پيکر کن
تاج تَگين و افسر قيصر کن
بر پا بناي سَدّ سکندر کن
گاهي به رعد و گاه بصرصر کن
ز ابر بهار و برق در آذر کن
چون اشتقاق فعل ز مصدر کن
بشناس فرق اکبر از اصغر کن
چون با عَرَضْ تصوّر جوهر کن
زو ياد گير و شامل دفتر کن
گو التجا بفاتح خيبر کن
گو رويِ دل بخواجه ي قنبر کن
از ياد او سفينه و لنگر کن
خود را بهفت لُجّه شناور کن
عطف نظر بدوش پيمبر کن
خون در مشام نافه ي اذفر کن
نامي به لب نه نَبُرده مصوّر کن
در شش جهت تصوّر محشر کن
خود را بغسلِ صدق مطهّر کن يا علي
در مدح خويش قافيه گستر کن
صفحه 155، 156.