شباب شوشتري (ملاعبّاس)
نگار من که به حُسن و جمال و غمزه و ناز قدش بگاه اقامت قيامي از محشر بزير زلف سيه خال عنبر افشانش مرا تني بود از عشق او به رنج و مِحن به ياد جنت رخسار و کوثر لب او ز کف عنان شهودم ربود رايض غيب چه خلوت آنکه ز وارستگان قيد و جود چه خلوت آنکه ز آوارگان خانه بدوش چه خلوت آنکه ز دُردي کشان ساغر عشق [صفحه 152] چه خلوت آنکه در او سالکان عرصه ي وَهم چه خلوت آنکه صف اندر صف اندر او ملکوت من ايستاده ز حيرت چنانکه مي گفتي که ناگهان ز سرا پرده ي سُرادِق غَيب که گر بشوق تماشاي باغِ رضوانت کز اين سراچه به خلوتسراي خلد برين ستاده حضرت روح الامين که بر رخ تو ز بهر تهنيت مَقدم تو دارد حور بزير سايه ي طوبي ستاده صف در صف چو ز اين سخن شدم آگه فتادم از غيرت زبان بطعنه گشودم که هان ترانه مسنج مرا شمايل جنّت چنان بچشم آيد بحُکم آنکه مرا جنّتي بود منظور چه جنّت آنکه در او قدسيان سِدره نشين چه جنّت آنکه به عزم طواف درگه او چه جنت آنکه در او هر چه با خدا قُدرت ظهور قدرت اعجاز ازو بدين سبب است علي (ع) که چون بغدير خم از خداي قدير بحکم حضرت يزدان ز سدره حامل وحي پيامبر ز پيام آور اين سخن چو شنيد چه منبر از پي تبليغ اين رسالت خاص بدست دست خدا را گرفت دست و نهاد پس از اقامه ي تصريح بر خلافت او که ابن عم من اين ماهِ کعبه شاهِ حجاز مرا ببازوي پيغمبري بود تعويذ فلک بمقدم هندوي او فتد بسجود [صفحه 153] سمند او بصف کينه رعد کفر آشوب بشخص همّت او مُلک هر دو عالم تنگ بهشت و کوثر و طوبي بچشم همّت او ز نقش جوهر تيغش به يک نفس خيزد بعرصه گاه نبرد وي از جِنازه ي خصم بذات حضرت او که هر که پي بَرد داند وجود او به مثل با وجود کافّه ي خلق فلک بدرگه او دارد از زمين خجلت گنه برافت او مي زند بغفران طعن چنان برزم وي آفاق منقلب گردد به روز رزم وي از بهر قبض روح عدو ز کوره مهر و مه آرد بجاي کوزه برون شها چو رشته و سوزن کتاب و حدت را غرض مطالعه ي صفحه ي جمال تو بود فلک به صحن سراي تو از شد آمد خلق تو را يد اللَّه از آن شد لقب که اين نسبت بگاه مدح تو از بس بوجد و رقص آيد در آستان تو گردي است دير دايره گرد فلک ببزم تو از مهر گشته شمع افروز بگاه جود تو در بند گنج قارون نيست بحل عَقد امور زمانه قادر نيست بعهد عدل تو در بيضه مي کند رجعت به روز رزم تو تيغ تو طرفه سربازي است کتاب منقبتت را خِرد بِدآنهمه عمر شها بوصف تو جز عيب نقص و خجلت و شرم بحکم آنکه ثنائي سزاست بي مانند [صفحه 154] بدانرسيده که از خجلت مناقب تو «شباب» را نبود مدعا جز اين که ز تن ز جان گذشتن و بر خاک درگهت مُردن وليکن از پي سامان ره سزاوار است بقاي هستي اگر خواهم از تو مي خواهم هماره تا شود از ژاله لاله روح انگيز شکفته باد مُحبّت چو لاله در گلشن ديوان شباب شوشتري، ص 243-245.
در تهنيت عيد غدير و منقبت حضرت علي بن ابيطالب (ع)
ربوده گوي ملاحت ز لُعبتان طراز
لبش بوقت تکلّم کليمي از اعجاز
بسان جوجه ي زاغي نهان بچنگل باز
مرا دلي بود از هجر او بسوز و گداز
شب گذشته چو چشمم بخواب شد دمساز
بخلوت سحرم بُرد و کرد مَحرم راز
بعرش کرده تجلي جمال راز و نياز
گذشته غلغله ي يارب از نشيب و فراز
نقاب وصل خود از چهره کرده شاهد باز
عِنان مَرکب فکرت کشيده از تک و تاز
زبان گشوده بتهليل و گشته نغمه طراز
ز آشيان تنم کرده مرغ جان پرواز
يکي ز خلوتيانم بمژده داد آواز
سري بود هله سامان ببين و برگ بساز
رهي بود بمسافت قريب و قصبه دراز
ز هر دري که تمنّا کني گشايد باز
بچين طُرّه دو صد نافه بهر پاي انداز
ملايک از پي تقديم امتثال و نياز
روان بحيرت خاطر بسوز و تن بگداز
نظر بسخره فکندم که هين فسانه مساز
که از لئيم تفاخر، ز بيوه غمزه و ناز
که او حقيقت مَحضست جنّت تو مَجاز
جبين نهاده به خاک ادب ز روي نياز
بناقه رخت سفر کعبه را بود ز حجاز
چه جنّت آنکه در او هرچه با نبي (ص) اعجاز
که هست عين خداوندگار بنده نواز
بامتثال خلافت بخلق شد ممتاز
بعرض خواجه ي لولاک مژده کرد آغاز
چو گل شکفت پذيرفت شاد شد ز اعزاز
بروي همدگر از ناقه بر نهاد جهاز
قدم به منبر و وز لعل شد گهر پرداز
شد از شرافت او نکته سنج و نغمه طراز
نهنگ لُجّه ي قدرت هُژبر خصم انداز
چنانکه بار خدا را به بندگي ممتاز
ملک بقبله ي ابروي او رود بنماز
سنان او بگه حمله برق عُمر گداز
وز او بهر دو جهان باب لطف و رحمت باز
بضاعتي است قليل از براي پاي انداز
جراره اي که به صد قرن خيزد از اهواز
سفينه مي کشد اندر محيط خون جَنّاز
که هست ذات خدا بي نظير و بي انباز
چو جوهراست و عرض يا حقيقت است و مَجاز
زمين ز حرمت او باشد از فلک ممتاز
گدا به همّت او مي کند به سلطان ناز
که آسمان به نشيب افتد و زمين بفراز
ز بحر خون ملک الموت بگذرد به جهاز
گُل ار ز بهر ضميرش عجين کند کواز
کمند و رُمح تو شيرازه بست و داد طراز
وگرنه مُنشي خلقت ورق نکردي باز
چو طفل گمشده مادر فتاده در تک و تاز
بود بجز تو چه بر قدّ پست دست دراز
کند بر اوج فلک منبر از زمين پرواز
به صَولَجان تو گوئيست چرخ شعبده باز
قدر بفرق تو از چرخ گشته چترافراز
کسي که عمر بسر برده در شکنجه ي آز
قضا اگر نه بکف گيرد از تو خط جواز
ز بيم کبک دري ز آشيانه جوجه ي باز
که خصم ازو بسلامت نمي برد سرباز
ز باي بسمله فصلي نکرده است آغاز
نشد اشارتي از طبع نا قبول ابراز
تو را از آنکه توئي بي نظير و بي انباز
زبان ببندم و در گفتگو کنم ايجاز
بعزم کعبه کويت نهد بناقه جهاز
به از شکوه کِي و تخت و بخت و عمر دراز
اشارتي ز تو اي جرم بخش بنده نواز
که در ثناي تو داد سخن دهم ز اين باز
هميشه تا بود ار باده ساده عشرت ساز
گرفته باد عدويت چه آهن اندر گاز
صفحه 152، 153، 154.