شباب شوشتري (ملاعبّاس)











شباب شوشتري (ملاعبّاس)



در تهنيت عيد غدير و منقبت حضرت علي بن ابيطالب (ع)


نگار من که به حُسن و جمال و غمزه و ناز
ربوده گوي ملاحت ز لُعبتان طراز


قدش بگاه اقامت قيامي از محشر
لبش بوقت تکلّم کليمي از اعجاز


بزير زلف سيه خال عنبر افشانش
بسان جوجه ي زاغي نهان بچنگل باز


مرا تني بود از عشق او به رنج و مِحن
مرا دلي بود از هجر او بسوز و گداز


به ياد جنت رخسار و کوثر لب او
شب گذشته چو چشمم بخواب شد دمساز


ز کف عنان شهودم ربود رايض غيب
بخلوت سحرم بُرد و کرد مَحرم راز


چه خلوت آنکه ز وارستگان قيد و جود
بعرش کرده تجلي جمال راز و نياز


چه خلوت آنکه ز آوارگان خانه بدوش
گذشته غلغله ي يارب از نشيب و فراز


چه خلوت آنکه ز دُردي کشان ساغر عشق
نقاب وصل خود از چهره کرده شاهد باز

[صفحه 152]

چه خلوت آنکه در او سالکان عرصه ي وَهم
عِنان مَرکب فکرت کشيده از تک و تاز


چه خلوت آنکه صف اندر صف اندر او ملکوت
زبان گشوده بتهليل و گشته نغمه طراز


من ايستاده ز حيرت چنانکه مي گفتي
ز آشيان تنم کرده مرغ جان پرواز


که ناگهان ز سرا پرده ي سُرادِق غَيب
يکي ز خلوتيانم بمژده داد آواز


که گر بشوق تماشاي باغِ رضوانت
سري بود هله سامان ببين و برگ بساز


کز اين سراچه به خلوتسراي خلد برين
رهي بود بمسافت قريب و قصبه دراز


ستاده حضرت روح الامين که بر رخ تو
ز هر دري که تمنّا کني گشايد باز


ز بهر تهنيت مَقدم تو دارد حور
بچين طُرّه دو صد نافه بهر پاي انداز


بزير سايه ي طوبي ستاده صف در صف
ملايک از پي تقديم امتثال و نياز


چو ز اين سخن شدم آگه فتادم از غيرت
روان بحيرت خاطر بسوز و تن بگداز


زبان بطعنه گشودم که هان ترانه مسنج
نظر بسخره فکندم که هين فسانه مساز


مرا شمايل جنّت چنان بچشم آيد
که از لئيم تفاخر، ز بيوه غمزه و ناز


بحُکم آنکه مرا جنّتي بود منظور
که او حقيقت مَحضست جنّت تو مَجاز


چه جنّت آنکه در او قدسيان سِدره نشين
جبين نهاده به خاک ادب ز روي نياز


چه جنّت آنکه به عزم طواف درگه او
بناقه رخت سفر کعبه را بود ز حجاز


چه جنت آنکه در او هر چه با خدا قُدرت
چه جنّت آنکه در او هرچه با نبي (ص) اعجاز


ظهور قدرت اعجاز ازو بدين سبب است
که هست عين خداوندگار بنده نواز


علي (ع) که چون بغدير خم از خداي قدير
بامتثال خلافت بخلق شد ممتاز


بحکم حضرت يزدان ز سدره حامل وحي
بعرض خواجه ي لولاک مژده کرد آغاز


پيامبر ز پيام آور اين سخن چو شنيد
چو گل شکفت پذيرفت شاد شد ز اعزاز


چه منبر از پي تبليغ اين رسالت خاص
بروي همدگر از ناقه بر نهاد جهاز


بدست دست خدا را گرفت دست و نهاد
قدم به منبر و وز لعل شد گهر پرداز


پس از اقامه ي تصريح بر خلافت او
شد از شرافت او نکته سنج و نغمه طراز


که ابن عم من اين ماهِ کعبه شاهِ حجاز
نهنگ لُجّه ي قدرت هُژبر خصم انداز


مرا ببازوي پيغمبري بود تعويذ
چنانکه بار خدا را به بندگي ممتاز


فلک بمقدم هندوي او فتد بسجود
ملک بقبله ي ابروي او رود بنماز

[صفحه 153]

سمند او بصف کينه رعد کفر آشوب
سنان او بگه حمله برق عُمر گداز


بشخص همّت او مُلک هر دو عالم تنگ
وز او بهر دو جهان باب لطف و رحمت باز


بهشت و کوثر و طوبي بچشم همّت او
بضاعتي است قليل از براي پاي انداز


ز نقش جوهر تيغش به يک نفس خيزد
جراره اي که به صد قرن خيزد از اهواز


بعرصه گاه نبرد وي از جِنازه ي خصم
سفينه مي کشد اندر محيط خون جَنّاز


بذات حضرت او که هر که پي بَرد داند
که هست ذات خدا بي نظير و بي انباز


وجود او به مثل با وجود کافّه ي خلق
چو جوهراست و عرض يا حقيقت است و مَجاز


فلک بدرگه او دارد از زمين خجلت
زمين ز حرمت او باشد از فلک ممتاز


گنه برافت او مي زند بغفران طعن
گدا به همّت او مي کند به سلطان ناز


چنان برزم وي آفاق منقلب گردد
که آسمان به نشيب افتد و زمين بفراز


به روز رزم وي از بهر قبض روح عدو
ز بحر خون ملک الموت بگذرد به جهاز


ز کوره مهر و مه آرد بجاي کوزه برون
گُل ار ز بهر ضميرش عجين کند کواز


شها چو رشته و سوزن کتاب و حدت را
کمند و رُمح تو شيرازه بست و داد طراز


غرض مطالعه ي صفحه ي جمال تو بود
وگرنه مُنشي خلقت ورق نکردي باز


فلک به صحن سراي تو از شد آمد خلق
چو طفل گمشده مادر فتاده در تک و تاز


تو را يد اللَّه از آن شد لقب که اين نسبت
بود بجز تو چه بر قدّ پست دست دراز


بگاه مدح تو از بس بوجد و رقص آيد
کند بر اوج فلک منبر از زمين پرواز


در آستان تو گردي است دير دايره گرد
به صَولَجان تو گوئيست چرخ شعبده باز


فلک ببزم تو از مهر گشته شمع افروز
قدر بفرق تو از چرخ گشته چترافراز


بگاه جود تو در بند گنج قارون نيست
کسي که عمر بسر برده در شکنجه ي آز


بحل عَقد امور زمانه قادر نيست
قضا اگر نه بکف گيرد از تو خط جواز


بعهد عدل تو در بيضه مي کند رجعت
ز بيم کبک دري ز آشيانه جوجه ي باز


به روز رزم تو تيغ تو طرفه سربازي است
که خصم ازو بسلامت نمي برد سرباز


کتاب منقبتت را خِرد بِدآنهمه عمر
ز باي بسمله فصلي نکرده است آغاز


شها بوصف تو جز عيب نقص و خجلت و شرم
نشد اشارتي از طبع نا قبول ابراز


بحکم آنکه ثنائي سزاست بي مانند
تو را از آنکه توئي بي نظير و بي انباز

[صفحه 154]

بدانرسيده که از خجلت مناقب تو
زبان ببندم و در گفتگو کنم ايجاز


«شباب» را نبود مدعا جز اين که ز تن
بعزم کعبه کويت نهد بناقه جهاز


ز جان گذشتن و بر خاک درگهت مُردن
به از شکوه کِي و تخت و بخت و عمر دراز


وليکن از پي سامان ره سزاوار است
اشارتي ز تو اي جرم بخش بنده نواز


بقاي هستي اگر خواهم از تو مي خواهم
که در ثناي تو داد سخن دهم ز اين باز


هماره تا شود از ژاله لاله روح انگيز
هميشه تا بود ار باده ساده عشرت ساز


شکفته باد مُحبّت چو لاله در گلشن
گرفته باد عدويت چه آهن اندر گاز


ديوان شباب شوشتري، ص 243-245.



صفحه 152، 153، 154.