سهي (ذبيح اللَّه صاحبکار)
اي توتياي ديده ي من خاک پاي تو هر مو به تن زبان شده تا از تو دم زند گاهي بَرآي از دل و در ديده جلوه کن داغ مَحبّت تو چراغ دل من است دانم چسان ز درد کِشم انتقام، اگر سوزد در انجمن، دل پروانه، جان شمع اين نيم جان که مانده ز تاراج غم به جا هر کس ز جام عشق تو نوشيد جرعه اي از دل کجا روي که جز اين کلبه ي حقير اي رهنماي قافله ي عشق، همّتي آنان که از براي تو مُردند، زنده اند بي جلوه ي تو ديده ي ما را فروغ نيست در کار خلق، هر گره ي مشکلي که هست من عاجزم ز وصف و ثناي تو يا علي (ع) روز غدير خم به جهان گشت آشکار دست «سهي» ز دامن مِهرت جدا مباد [صفحه 147]
توتياي ديده
وي کنج خلوت دل عالم سراي تو
چون ني پُر است هر رگ جان از نواي تو
اي صد هزار ديده و دل مبتلاي تو
اين لاله زار يافت صفا از صفاي تو
دستم رسد به تربت دارالشفاي تو
بر حال من که سوخته ام در هواي تو
يکبار رونما که بود رونماي تو
بيگانه شد ز خويش چو شد آشناي تو
در عالم وجود بود تنگ جاي تو
کز پافتاده خسته دلي در قفاي تو
مُرده است آن کسي که نميرد براي تو
بي حاصل است طاعت ما بي ولاي تو
گردد گشوده در کف مشکل گشاي تو
زيرا که حق نموده به قرآن ثناي تو
جاه تو و جلال تو و کبرياي تو
اي توتياي ديده ي ما خاک پاي تو[1] .
صفحه 147.