سُرور اصفهاني (حسين)
انديشه ي سبزم، ثمر باغ ضمير است دل در طپش آباد درون، گرم تلاطم در سينه ي سينا، چه کند ظلمت فرّار؟ بي خوابي شيرين و بي آزارِ من امشب آن جا که شود زوديِ الهام، مددکار تصويرگرِ باور و انديشه ي حقجو خواهم که روم با سفرِ معنويِ خويش آن بزم که خنياگرش، از بارگه قدس آن عيد سعيدي، که ز تکريم و تقدّس آن جا که سرودش، ز سراپرده ي بَلِّغْ آن جا که علي (ع) را، به سر دست گرفته است آن مظهر دادار، که فرِّ منشِ او آن دانش بي مرز، که با امر خداوند آنگاه، به لحني همه سرشار ستايش آن داور جاويد، به ديوان عدالت [صفحه 137] اَکْمَلْتُ لَکُمْ دينَکُم، از مصدر بي چون اين است وليّ اللَّهِ مطلق، که وجودش معموره ي آيينِ أبد مدّتِ حق را اين است همان نعمت پاينده، که هرگز هم حامي حق است و هم آيينه ي آيين برخلق مغيث است ومعين است ومراد است آن روح مروّت، که به آيين عدالت آيين نبي (ص)، از وصي آمد به تکامل اي صاحب و سلطانِ شگفتي، که وجودت بگسيخته سامان «سُرور» است و تو داني ديوان سرور ص 47-49 [صفحه 138]
غديريّه[1] «بي خوابي شيرين»
گويي نفسم، قاصد گل شهر عبير است
طبعم ز شکوفايي شب، جلوه پذير است
وقتي که درون، شعله ور از مهر منير است
سُکري ست، که از فجرِ سحر جوش، سفير است
کو زَهره، که با طعنه بگوييم، که دير است
در خطّه ي دل، بر سر اين خطّ خطير است
آن جا که قيامتکده ي پيک بشير است
گلبانگ، ز محمود و مِي از خم غدير است
بالنده تر از رتبه، ز معراج اثير است
از سوي خدا، قادر قيّوم قدير است
احمد، که پيام آورِ الهام پذير است
آواز ملايک، ز صلاي بم و زير است
بر کشور شان و شرف و رتبه، امير است
فرمود علي (ع)، بر همه مولا و امير است
کز سيرت والا و شرف، عرش سرير است
الهام عظيمي است، که اعلام بشير است
بر دين خداوند، پناه است و ظهير است
همواره مدير است، و مشار است و مشير است
آن را نه نهايت، نه همانند و نظير است
با سيرت بي مثل، به اسلام نصير است
بر کلّ امور، آن که عليم است و خبير است
خصم ستم انديش و هوادار فقير است
اين جاست که شَه، بهره ور از فيض وزير است
در خطّه خطيب است و به معموره امير است
کز معجزت، اي فيض أبد، وصل پذير است
صفحه 137، 138.