ذكائي بيضائي (نعمت اللَّه)











ذکائي بيضائي (نعمت اللَّه)



آفتاب صبح غدير


سپيده دم که ز مشرق دميد مهر منير
در آمد از درم آن ماه آفتاب ضمير


فکند بر رخ رخشنده زلف مشک آسا
بدان صفت که بر آتش در افکنند عبير


هزار چين و شکنج و گره نهاده به موي
مگر کند دلم اندر کمند زلف اسير


پي ربودن هوش و خرد ز سر تا پاي
به کار برده پريوش هزار گون تدبير


ز در در آمد و غافل که بيش از آنم زار
که با جمال وي از غم شوم کرانه پذير


به چشم و چهر و قد او اثر فراوان بود
ولي نکرد يکي در وجود من تأثير


گرفته بود مرا حيرت آن چنان ز جهان
که يک نَفَسْ نشدي نَفْسْ فارغ از تشوير


بدين مشاهده گويي دلش به تنگ آمد
ستاد و ديد به من يک دو لحظه خير اخير


به سُخره گفت: چه انديشه ات بود در سر؟
مگر به شمس و قمر باشدت سر تسخير؟


برون ز عالم خاکي مگر که مي بينم
گرفته فکر تو از ماوراي ارض مسير


به خويش بيهُده زحمت مده که نتواند
اسير خاک شناسد خواص چرخ اثير


از اين مقوله سخن گفت و پاسخي نشنيد
که نيست خاطر آشفته را سر تقرير


سپس به خاطري آکنده از نشاط، سرود
که هان، زمان سرور است، خيز و جام بگير


مگر ز شادي امروزت آگهي نبود
که در کمند غمي پاي بند، چون نخجير


مگر ترا نبود آگهي که تافته است
به روي خلق جهان آفتاب صبح غدير

[صفحه 121]

ز جاي خيز و بساط طرب مهيّا کن
که در نشاط شباب اندر است عالم پير


صباح عيد غدير است و عالمي سرمست
به وجد و حال گذارد زمان، غنيّ و فقير


صباح عيد غدير است و باز بگشوده ست
به روي خلق جهان باب عيش ربّ قدير


خود آگهي که به روزي چنين رسول (ص) خداي
بخواند ابن عم خويش را به خلق امير


خود آگهي که شد اندر غدير خم ظاهر
مقام سيّد ابرار بر صغير و کبير


علي شهنشه مُلک فتوّت و تقوا
علي به کشور دانش مليک تاج و سرير


شهي که صوت مديحش به گوش اهل جهان
چنان خوش است که اندر مذاقِ کودک شير


ضياء رويش «والشَّمس» را بهين فحوا
سواد مويش «واللَّيل» را مِهين تفسير


شهي که تا به ابد وصف او به نتوانند
شوند گر ز ازل کاينات جمله دبير


بدين نشاط چنان خاطرم به وجد آمد
که هيچ مي نتوان کرد شرح آن تحرير


بدين چکامه نمودم سُرور جان اظهار
ولي يکي ز هزار است روگشاي ضمير


«ذکايي» از مدد فضل اوست برخوردار
از آن به قُوّت طبع است در زمانه شهير


شها جهان جفاپيشه منکدر دارد
دل مرا که ز انوار مِهر تست منير


فگارم از غم دوران، عنايتي فرما
فکنده محنتم از پا، ز لطف دستم گير[1] .

[صفحه 122]



صفحه 121، 122.





  1. نسيم غدير، ص 67-69.