ذکائي بيضائي (نعمت اللَّه)
سپيده دم که ز مشرق دميد مهر منير فکند بر رخ رخشنده زلف مشک آسا هزار چين و شکنج و گره نهاده به موي پي ربودن هوش و خرد ز سر تا پاي ز در در آمد و غافل که بيش از آنم زار به چشم و چهر و قد او اثر فراوان بود گرفته بود مرا حيرت آن چنان ز جهان بدين مشاهده گويي دلش به تنگ آمد به سُخره گفت: چه انديشه ات بود در سر؟ برون ز عالم خاکي مگر که مي بينم به خويش بيهُده زحمت مده که نتواند از اين مقوله سخن گفت و پاسخي نشنيد سپس به خاطري آکنده از نشاط، سرود مگر ز شادي امروزت آگهي نبود مگر ترا نبود آگهي که تافته است [صفحه 121] ز جاي خيز و بساط طرب مهيّا کن صباح عيد غدير است و عالمي سرمست صباح عيد غدير است و باز بگشوده ست خود آگهي که به روزي چنين رسول (ص) خداي خود آگهي که شد اندر غدير خم ظاهر علي شهنشه مُلک فتوّت و تقوا شهي که صوت مديحش به گوش اهل جهان ضياء رويش «والشَّمس» را بهين فحوا شهي که تا به ابد وصف او به نتوانند بدين نشاط چنان خاطرم به وجد آمد بدين چکامه نمودم سُرور جان اظهار «ذکايي» از مدد فضل اوست برخوردار شها جهان جفاپيشه منکدر دارد فگارم از غم دوران، عنايتي فرما [صفحه 122]
آفتاب صبح غدير
در آمد از درم آن ماه آفتاب ضمير
بدان صفت که بر آتش در افکنند عبير
مگر کند دلم اندر کمند زلف اسير
به کار برده پريوش هزار گون تدبير
که با جمال وي از غم شوم کرانه پذير
ولي نکرد يکي در وجود من تأثير
که يک نَفَسْ نشدي نَفْسْ فارغ از تشوير
ستاد و ديد به من يک دو لحظه خير اخير
مگر به شمس و قمر باشدت سر تسخير؟
گرفته فکر تو از ماوراي ارض مسير
اسير خاک شناسد خواص چرخ اثير
که نيست خاطر آشفته را سر تقرير
که هان، زمان سرور است، خيز و جام بگير
که در کمند غمي پاي بند، چون نخجير
به روي خلق جهان آفتاب صبح غدير
که در نشاط شباب اندر است عالم پير
به وجد و حال گذارد زمان، غنيّ و فقير
به روي خلق جهان باب عيش ربّ قدير
بخواند ابن عم خويش را به خلق امير
مقام سيّد ابرار بر صغير و کبير
علي به کشور دانش مليک تاج و سرير
چنان خوش است که اندر مذاقِ کودک شير
سواد مويش «واللَّيل» را مِهين تفسير
شوند گر ز ازل کاينات جمله دبير
که هيچ مي نتوان کرد شرح آن تحرير
ولي يکي ز هزار است روگشاي ضمير
از آن به قُوّت طبع است در زمانه شهير
دل مرا که ز انوار مِهر تست منير
فکنده محنتم از پا، ز لطف دستم گير[1] .
صفحه 121، 122.