حسان (حبيب اللَّه چايچيان)
چونکه احمد کعبه را بدرود گفت کاي خدا اين آخرين حجِّ من است عمر من بگذشت يا رب با شتاب چرخ عمرم را زمان فرسوده کرد شد مرا در اين بيابان رهنمون گشت پايان عمرم و، باقيست کار گر چه مي دانم علي (ع) باشد امام ليک خواهم بر ملا گردد سخن خود تو داني اي خداي مهربان چونکه بسيار است بدخواه علي (ع) ترسم از آن فتنه ها گردد عيان دور مي شد احمد از بيت الحرام جاي دارد اشک ريزد آسمان بود طوفاني، دلِ آگاهِ او ناله چون مي کرد زنگ کاروان در غدير خم که نام برکه اي است کاي نبي (ص) اينجا غدير خُم بود شاهراه کشور جان است اين [صفحه 110] چارراه حادثات عالم است شهر علم مصطفي (ص) را هست باب از حرورش، جان دشمن سوخته سايه اش، آرام بخش رهروان همچو دريا بي کران است اين غدير باشد اينجا مقصد پيغمبران وقت ابلاغ است «بَلِّغْ» يا رسول همرهان را خواند احمد با شعف از جهاز اشتران کاروان گِرد آن پيغمبر والاتبار پس نبي (ص) بر اوج منبر پا نهاد دست او بگرفت و کرد او را بلند شد قيامت از قِران مهر و ماه چون علي (ع) خود نفْس پيغمبر بود چون امانت عرضه شد بر خاکيان جمله آيات خدا تأويل شد پس پيمبر «وال من والاه» گفت گفت: يا رب دوستانش دوست دار بار الها، يار او را يار شو گفت: هر کس را که من هستم وليّ حيدر است اين، باب علم احمد (ص) است سِرّ حق، صديقِ اکبر، منصبش يار قرآن، دشمن گردن کشان حيدر است اين، شهسوار کارزار حيدر است اين، آنکه بتها را شکست زادگاهش، قبله گاه مسلمين [صفحه 111] حيدر است اين، حامل ام الکتاب آيت تطهير او را آبروست ساقي کوثر همو باشد يقين چون کنم با اهل اين دنيا وداع قلب خويش از نورِ او روشن کنيد چون که وقت گفتن تبريک شد بر زبان مي راند: به به يا علي (ع) در نهان امّا گريبان مي دريد عاشقان سرمست در اين عيد خم در کتاب بي نظير «الغدير» از «اميني» عالِمِ شيرين بيان [صفحه 112]
پايگاه دانش
با خدايش آنچه در دل بود گفت
کاروان آماده ي کوچيدن است
بر لب بام است ديگر آفتاب
با اجل کي مي توان کردن نبرد
جذبه ي: «اِنّا اِليه راجعون»
کي شود امر ولايت آشکار
او بود لايق براي اين مقام
تا بداند پير و برنا، مرد و زن
کي توانم گفت اين راز نهان
گر نباشد از تو وحيِ مُنزلي
آيد آخر پايِ تُهمت در ميان
با نگاهي پر ز عشق و احترام
در وداعِ آتشينِ عاشقان
گرد غم بگرفته رويِ ماهِ او
حلقه مي زد اشک او بر ديدگان
داد احمد (ص) را، خدا فرمان ايست
آب آن هر قطره يک قُلزم بود
پايگاه علم و ايمان است اين
جلوه گاه نور اسم اعظم است
نور دل مي بخشد اينجا آفتاب
عاشقان را دل ز مهر افروخته
از نسيمش، تازه مي گردد روان
نيست موج فيضِ آن پايان پذير
کوي دانشگاه نسل هر زمان
تا شود سعي تو پيش ما قبول
رفتگان باز آمدند از هر طرف
منبري برساختندش در ميان
اجتماعي شد فزون از صد هزار
مرتضي (ع) را در کنارش جاي داد
بر سر دستش، نبيّ (ص) ارجمند
مهر مي شد با مه اينجا اشتباه
هر يکي در جاي آن ديگر بود
شد «يداله فوق ايديهم» عيان
از ولايت علم و دين تکميل شد
بار الها «عاد من عاداه» گفت
بار الها دشمنش دشمن شمار
هرکه خواهد خواريش، گو، خوار شو
هست بعد از من وليِّ او علي (ع)
بي گمان فاروق هر نيک و بد است
صرفِ راه حق شده روز و شبش
«لا فتي الا علي» او را نشان
تيغ او: «لا سيف الا ذوالفقار»
دست هر چه دشمن حق بود، بست
خاک پايش سرمه ي اهل يقين
او بود ماه و، منم چون آفتاب
«عروة الوثقي» که حق گويد هموست
نيست غير از او: اميرالمؤمنين (ع)
پس به گِرد او نمائيد اجتماع
پيروي از جانشينِ من کنيد
روز در چشم عدو تاريک شد
بر من و بر مؤمنان گشتي وليّ
کينه ها در سينه اش مي پروريد
از مِي: «اَلْيوم اَکْمَلْتُ لَکُمْ»
نکته ها يابي از اين امر خطير
طبع من الهام مي گيرد (حسان)[1] .
صفحه 110، 111، 112.