جذبه (محمود شاهرخي)
اي تو بهين گوهر دُرج وجود روي دل افروز تو مرآت حق مطلعِ انوارِ الهي تويي برتر از انديشه بود سير تو عقل ز سوداي تو ديوانه اي عدل پر آوازه شد از نام تو حُسن ز انوار رخت تاب يافت يا علي اي قافله سالار ما ما همه سرمست ولاي توايم مهر تو آميخته با خاکِ ما تا که به مهر تو سپرديم دل سرخوش و مستيم ز برنا و پير اي ز دَمت هر دو جهان فيض ياب اين نه غدير اين يم بي منتهاست جرعه کشانند صغير و کبير موجي از آن به که به ايران رسد مي رود اين موج که توفان شود مي رود اين سيل شتابنده تيز [صفحه 105] خصم فسون بي مر و بي حد کند ليک به فرّ تو در اين گير و دار دست کريم تو که مشکل گشاست [صفحه 106]
مرآت حق
نادره ي عالَم غيب و شهود
منظر تو آينه ي ذات حق
کاشف اسرار کماهي تويي
دم ز «سلوني» که زند غير تو
با رخ چون شمع تو پروانه اي
جور فرو مُرد در ايّام تو
عشق ز سرچشمه ي تو آب يافت
از تو بود رونق بازار ما
ريزه خور خوان عطاي توايم
عشق تو صهبا کند از تاکِ ما
باز رهيديم از اين مشت گل
دُرد کشانيم ز خُمّ غدير
خورده دو عالم ز غديرِ تو آب
عقل نداند که کرانش کجاست
تا ابد از رَشحه ي اين آبگير
شور از اين خطّه به کيوان رسد
صاعقه ي خرمن طغيان شود
تا به جهان در فکند رستخير
تا ره اين سيل دمان سد کند
جان نبرد اهرمن نابکار
باز گشاي گره ي کار ماست[1] .
صفحه 105، 106.