جذبه (محمود شاهرخي)











جذبه (محمود شاهرخي)



مرآت حق


اي تو بهين گوهر دُرج وجود
نادره ي عالَم غيب و شهود


روي دل افروز تو مرآت حق
منظر تو آينه ي ذات حق


مطلعِ انوارِ الهي تويي
کاشف اسرار کماهي تويي


برتر از انديشه بود سير تو
دم ز «سلوني» که زند غير تو


عقل ز سوداي تو ديوانه اي
با رخ چون شمع تو پروانه اي


عدل پر آوازه شد از نام تو
جور فرو مُرد در ايّام تو


حُسن ز انوار رخت تاب يافت
عشق ز سرچشمه ي تو آب يافت


يا علي اي قافله سالار ما
از تو بود رونق بازار ما


ما همه سرمست ولاي توايم
ريزه خور خوان عطاي توايم


مهر تو آميخته با خاکِ ما
عشق تو صهبا کند از تاکِ ما


تا که به مهر تو سپرديم دل
باز رهيديم از اين مشت گل


سرخوش و مستيم ز برنا و پير
دُرد کشانيم ز خُمّ غدير


اي ز دَمت هر دو جهان فيض ياب
خورده دو عالم ز غديرِ تو آب


اين نه غدير اين يم بي منتهاست
عقل نداند که کرانش کجاست


جرعه کشانند صغير و کبير
تا ابد از رَشحه ي اين آبگير


موجي از آن به که به ايران رسد
شور از اين خطّه به کيوان رسد


مي رود اين موج که توفان شود
صاعقه ي خرمن طغيان شود


مي رود اين سيل شتابنده تيز
تا به جهان در فکند رستخير

[صفحه 105]

خصم فسون بي مر و بي حد کند
تا ره اين سيل دمان سد کند


ليک به فرّ تو در اين گير و دار
جان نبرد اهرمن نابکار


دست کريم تو که مشکل گشاست
باز گشاي گره ي کار ماست[1] .

[صفحه 106]



صفحه 105، 106.





  1. نسيم غدير، ص 99-100.