بهنيا کاشاني (دکتر عباس)
صبح درخشان نمود، روي ز خاور لشگر روم، آمد از ره و سپه زنگ مرغ سحر پر گشود جانب گلزار شاه ولايت علي عالي اعلي کيست علي، آن که بُد به عرصه هيجا کيست علي، آن که گاه عدل و مساوات کيست علي، آن که خفت از ره ياري کيست علي، آن که بود در همه ي عمر کيست علي، آن که هست تاج سلوني شرع نبي، کِي رواج يافت، به دوران مدحش اين بس، که در غديرخم، احمد گفت ز بعد من، او خليفه ي بر حق هر که مرا دوست شد، علي اش مولا منقبتت کي توان، به چامه بيان کرد قاتل مرحب تويي و مرشد جبريل شد ز تف تيغ کفر سوز تو اي شاه کِلکِ دبير فلک، نبود نويسا مشتري آن کو شده است قاضي گردون [صفحه 99] تا به صف گلشن است، لاله جگر خون دشمن تو هر که هست، داغش بر دل خاک رهت «بهنياست» اي شه مردان شاهکار خلقت، ص 71 -73. [صفحه 100]
خليفه ي برحقّ
چهره ي شب را زدود، مهر منّور
خانه تهي کرد و برد با خود اختر
شد مترنم به مدح حيدر صفدر
شوهر خير النّساء و صهر پيمبر
فارسِ ميدان و شير گير و دلاور
از ره تنبيه سوخت، دست برادر
جاي محمّد (ص) شبي ميانه ي بستر
يار ستمديدگان، عدوي ستمگر
تارک او را بهين، درخشان، گوهر
گر نبدي ذوالفقار و بازوي حيدر
خاتم پيغمبران، ستوده ي داور
گفت که بر امّت است هادي و رهبر
ز آن که منم شهر علم و اوست ورا در
مدح تو را هل اتي ست، زينت و زيور
فاتح خيبر تويي و خواجه ي قنبر
چهره ي مريخ، سرخ فام، چو آذر
گر نبدي مکتب علي، به جهان در
گاه قضاوت تو راست بنده و چاکر
تا به سر گلبن، از گل، آيد افسر
شيعه ي تو تاج افتخارش بر سر
چشم اميدش به تست، در صف محشر
صفحه 99، 100.