بهار (محمّدتقي- ملک الشعرا)
گر نظر در آينه يکره بر آن منظر کند گر دگر بار اين چنين بيرون شود آن دلرُباي کس به رُخسارِ مَه از مُشگ سيه چنبر نکرد کس قمر را همنشين با نافه ي اذفر نديد [صفحه 97] گر گشايد يک گِره از آن دو زلفِ عنبرين غم بَرَد از دل تو گوئي تا همي خواهد چو من آنکه اندر نيمه شب بر جاي پيغمبر بخفت جز صفات داوري در وي نيابد يک صفت در غدير خُم خطاب آمد ز حق بر مصطفي (ص) تا رساند بر خلايق مصطفي امر خداي گِرد آيند از قبايل اندر آن دشت و، نبي (ص) جشن فيروزِ وي است امروز کز کاخ امام بُوالحسن (ع) فرزند موسي (ع) آنکه خاک درگهش حُکم فرمايند اگر خاقان و قيصر در جهان در خلوت علي (ع) ص 297 -298. [صفحه 98]
علي وليُّ اللَّه...
آفرين ها بايد آن فرزند بر مادر کند
خود يقين مي دان که اوضاع جهان ديگر کند
او به رُخسار مَه از مُشکِ سيه چنبر کند
او قمر را همنشين با نافه ي اذفر کند
يک جهان آراسته از مُشک و از عنبر کند
هر زمان مدح و ثناي خواجه ي قنبر کند
تا تن خود را به تير کيد خصم اِسپر کند
آنکه عقل خويش را بر خويشتن داور کند
تا علي (ع) را او ولي بر مِهتر و کهتر کند
از جهازِ اشتران، از بهر خود منبر کند
خطبه بر منبر پي امر خلافت سر کند
بانگ کوس و تهنيت گوش فلک را کَر کند
مرده را مانند عيسي روح در پيکر کند
حاجِب او حُکم بر خاقان و بر قيصر کند
صفحه 97، 98.