آزرم (نعمت)
«تمام قافله گيرد به جاي خويش قرار...!» کوير بود، افق تا افق، گداخته مس دميده مَجمر خورشيد، بر فراز کوير به نيمروز، تو گفتي که کوره ي خورشيد هوا سِتاده که در سينه اش گرفته نَفَس شتابِ قافله افزون، که زودتر برسد به دور دست نه پيدا، مگر درختي چند فراخناي بيابان، چو پيکري خفته به نيمروز به «جُحفه» قرار ممکن نيست نه کاروان، که ز حج باز گشته انبوهي نه کاروان، که به فرسنگها خطي ممتد قبيله هاي عرب، در کنارِ يکديگر رکابدارِ نبي، چون مهاجر و انصار نبي (ص) سِتاد و بفرمود، تا که گِرد آيند کنار راه، يکي کوه بود و در پايش کنارِ برکه، درختان سالخوردي چند بگفت تا که برآرند، از جهاز شتر از آنکه لحظه ي پيشين رسيده بود سروش ملازمان همه ديدند- بر نشانه ي وحي- [صفحه 88] شکفته چهره ي پاکش ز التهاب پيام فراز دامنه ي کوه، بر شد و نگريست در آن فراز چه مي ديد، کس نمي دانست «گذشته»ها و «کنون» و فضاي «آينده» «گذشته» بود ره رفته، مبدأش «مکه» «کنون» تجمّع خلق است، اندرين منزل وليک حوزه ي «آينده» هست جمله جهان: هر آنچه طي شده زين پيشتر، رهي اندک چنان رهي ست فرا پيش و، وقتِ رهبر تَنگ چنين «گذشته» و «آينده» و «کنون» مي ديد به بيست سال و سه، کوشيده بود تا اسلام وز آنکه شارع اسلام بود، مي دانست ز «جاهليّت» پيشين، هنوز آثاري ست هنوز دوره ي تعليم، خود نگشته تمام اگر چه هست در اسلام، اصل آزادي وليک قاعده را نيز هست، إستثنا به ويژه آنکه کمين کرده اند در ره خلق که هست نهضت اسلام، چون نهالي خُرد نهالْ نهضت اسلام و، باغبانْ رهبر وز آنکه مرحله ي رهبري، هنوز به جاست به يُمنِ تربيت آنگه که ريشه کرد درخت ميان «رهبر» و «حاکم» تفاوتي است عظيم نخست راه ببايد به سوي مقصد خلق از آن فراز، در اين گونه پرده ها مي ديد کنون سزاست، يکي راهبر بُوَد حاکم کسي که نهضتِ اسلام را شناسد نيک [صفحه 89] کسي که در دل و جانش، ز جاهليت نيست کسي که دانش و آزادگي، از او رويد کسي که در نظرش هيچ نيست، جز انسان کسي که هست ستمديده را، بهين ياور کسي که قلعه ي «خيبر» گشوده است به دست کسي که روي نگردانده هيچ گه، از رزم کسي که هست چو دريا و مي کُند توفان کسي که هست چنان چون نبي (ص)، به قول و عمل کسي که خُفت به جاي نبي (ص)، در آن شب خوف کسي که نيست جدا از فروغ عِلم نبي (ص) به ويژه آنکه سروش آمده است لحظه ي پيش از آن فراز، علي (ع) را بخواند در برِ خويش فرازِ دست نبي (ص) شد، علي (ع) که تا بينند گرفت دست عليّ (ع) و، نمود بر همه خلق هر آنکه را که بُدم مُقتدا و پيغمبر وديعت ست شما را، ز من دو شئ گران يکي کلام خدا و، دگر حريم رسول (ص) وگر ز دست نهيد اين دو را، يقين دانم علي ست (ع) آنکه شما راست، زين سپس رهبر گذشته است از آن روز، روزگارِ دراز وليکْ بيعت آن روز، همچنان برجاست «غدير» چشمه ي پاکي ست، در دل تاريخ هماره تا که بُوَد حق، برابر باطل پيام صحنه ي آن روز، بانگ آزادي ست در خلوت علي (ع)، ص 128 تا 121. [صفحه 90]
حماسه ي غدير...
مناديان همه کردند، حکم را تکرار
بر آن گداخته مس، کاروان، خطي ز غبار
وزان شراره فرو تافته، هزار هزار
تمام هستي خود، زي کوير کرده نثار
نفس نمانده که خود باد، مانده از رفتار
به منزلي که مگر، سايه باشد و جوبار
در آن کوير، به مانند قامتِ زنهار
که پاش در افق و، سر به سينه ي کُهسار
فتاد همهمه در کاروان، که چيست قرار؟
فزون ز ديدن و، افزون تر از حدود شمار
نود هزار نفر، از پيادگان و سوار
تمام قافله، از پيش و پس، کران و کنار
بماند بِرکه ي بارانِ ابرهاي بهار
که سايبان شده در آن کويرِ آتشبار
فراز دامنه ي کوه، منبري سُتوار
که در رسيده زماني، که حق شود اظهار
عرق نشسته نبي (ص) را، به جبهه و رخسار
زُدوده جلوه ي وحيَش، ز روي خسته غبار
در آن قبايلِ بسيار، از يمين و يسار
کنون بگويمت از آن مناظر و اسرار:
همه معاينه مي ديد، اندر آن ديدار
که تا «مدينه» همي گشته بود، ره هموار
که شان به مقصد «آينده» بست، بايد بار
رهي به طول أبد، رهنمودي اش دشوار
هر آنچه مانده از اين پس، مسافتي بسيار
کرا سزاست، که بر کاروان شود سالار؟
به چشم روشنِ دل، نقشهاي روشن و تار
رسيده بود به «اکنون»، به يُمنِ بس پيکار
که هست نهضت او، تازه پاي در رفتار
که گاه جلوه کند آشکار، آن آثار
که تا پديد شود راه و چاه و گُلبن و خار
و در «امور» به شُورَند، مردمان مختار
کزين خلاف، شود قاعده بسي سُتوار
بسا به چهره شبان و، به سيرت کَفتار
که باغبان طلبد، تا نهالْ آرد بار
و بار، مردم آزاد و، چشم و دلْ بيدار
تمام نيست هدايت، در اين زمان ناچار
به بار آيد و، نقصان نيابد از آزار
چنان که هست تفاوت ميان «راه» و «سوار»
وزان سپس به سر کاروان، يکي سالار
هزار نقش، که نارم سرودْ در گفتار
کنون رواست، همان راهدان بُوَد سردار
کسي که در ره حق، بگذرد ز خويش و تبار
نه هيچ شعله ي آز و، نه هيچ لکّه ي تار
چنان که از دل آتش، شود پديد شرار
کسي که در دل او نيست هيچ، جز دادار
کسي که هست ستم باره را، مهين قهّار
به جنگِ «بدر» ز اهريمنان کشيده دَمار
کسي که در «اُحُد» از دشمنان نکرده فرار
ز اشک چشم يتيم؛ اين شِگِرف دريابار
کسي که جانِ گرامي، به حق کند ايثار
درون مهلکه تا جان کُند به دوست، نثار
چنان که نيست ز آتش جدا، شراره ي نار
که بيش از اين بِنَشايد درنگ، در اين کار
«وصي» (ع) کنار «نبي» (ص) آمد و گرفت قرار
به دستِ قائدِ اسلام، مظهري ز شعار
که اينک آنکه شما راست رهبر و سردار
علي ست (ع) زين سپس او را، امير و حُکم گذار
که هست ارزششان بيشتر ز هر مقدار
که نيستند جدا، اين دو، تا به روزِ شمار
که نيست بهره شما را، به غير رنج و مرار
علي ست (ع) آنکه شما راست، زين سپس سردار
گذشته است بسي ماه و سال و ليل و نهار
چو آفتاب، که نارَد کَسَش کُند انکار
روان به بسترِ آينده، ني به وادي پار
هماره تا که تحرّک بُوَد، بَري ز قرار
طنين فکنده در آفاقِ هستي و اعصار
صفحه 88، 89، 90.