آزرم (نعمت)











آزرم (نعمت)



حماسه ي غدير...


«تمام قافله گيرد به جاي خويش قرار...!»
مناديان همه کردند، حکم را تکرار


کوير بود، افق تا افق، گداخته مس
بر آن گداخته مس، کاروان، خطي ز غبار


دميده مَجمر خورشيد، بر فراز کوير
وزان شراره فرو تافته، هزار هزار


به نيمروز، تو گفتي که کوره ي خورشيد
تمام هستي خود، زي کوير کرده نثار


هوا سِتاده که در سينه اش گرفته نَفَس
نفس نمانده که خود باد، مانده از رفتار


شتابِ قافله افزون، که زودتر برسد
به منزلي که مگر، سايه باشد و جوبار


به دور دست نه پيدا، مگر درختي چند
در آن کوير، به مانند قامتِ زنهار


فراخناي بيابان، چو پيکري خفته
که پاش در افق و، سر به سينه ي کُهسار


به نيمروز به «جُحفه» قرار ممکن نيست
فتاد همهمه در کاروان، که چيست قرار؟


نه کاروان، که ز حج باز گشته انبوهي
فزون ز ديدن و، افزون تر از حدود شمار


نه کاروان، که به فرسنگها خطي ممتد
نود هزار نفر، از پيادگان و سوار


قبيله هاي عرب، در کنارِ يکديگر

رکابدارِ نبي، چون مهاجر و انصار


نبي (ص) سِتاد و بفرمود، تا که گِرد آيند
تمام قافله، از پيش و پس، کران و کنار


کنار راه، يکي کوه بود و در پايش
بماند بِرکه ي بارانِ ابرهاي بهار


کنارِ برکه، درختان سالخوردي چند
که سايبان شده در آن کويرِ آتشبار


بگفت تا که برآرند، از جهاز شتر
فراز دامنه ي کوه، منبري سُتوار


از آنکه لحظه ي پيشين رسيده بود سروش
که در رسيده زماني، که حق شود اظهار


ملازمان همه ديدند- بر نشانه ي وحي-
عرق نشسته نبي (ص) را، به جبهه و رخسار

[صفحه 88]

شکفته چهره ي پاکش ز التهاب پيام
زُدوده جلوه ي وحيَش، ز روي خسته غبار


فراز دامنه ي کوه، بر شد و نگريست
در آن قبايلِ بسيار، از يمين و يسار


در آن فراز چه مي ديد، کس نمي دانست
کنون بگويمت از آن مناظر و اسرار:


«گذشته»ها و «کنون» و فضاي «آينده»
همه معاينه مي ديد، اندر آن ديدار


«گذشته» بود ره رفته، مبدأش «مکه»
که تا «مدينه» همي گشته بود، ره هموار


«کنون» تجمّع خلق است، اندرين منزل
که شان به مقصد «آينده» بست، بايد بار


وليک حوزه ي «آينده» هست جمله جهان:
رهي به طول أبد، رهنمودي اش دشوار


هر آنچه طي شده زين پيشتر، رهي اندک
هر آنچه مانده از اين پس، مسافتي بسيار


چنان رهي ست فرا پيش و، وقتِ رهبر تَنگ
کرا سزاست، که بر کاروان شود سالار؟


چنين «گذشته» و «آينده» و «کنون» مي ديد
به چشم روشنِ دل، نقشهاي روشن و تار


به بيست سال و سه، کوشيده بود تا اسلام
رسيده بود به «اکنون»، به يُمنِ بس پيکار


وز آنکه شارع اسلام بود، مي دانست
که هست نهضت او، تازه پاي در رفتار


ز «جاهليّت» پيشين، هنوز آثاري ست
که گاه جلوه کند آشکار، آن آثار


هنوز دوره ي تعليم، خود نگشته تمام
که تا پديد شود راه و چاه و گُلبن و خار


اگر چه هست در اسلام، اصل آزادي
و در «امور» به شُورَند، مردمان مختار


وليک قاعده را نيز هست، إستثنا
کزين خلاف، شود قاعده بسي سُتوار


به ويژه آنکه کمين کرده اند در ره خلق
بسا به چهره شبان و، به سيرت کَفتار


که هست نهضت اسلام، چون نهالي خُرد
که باغبان طلبد، تا نهالْ آرد بار


نهالْ نهضت اسلام و، باغبانْ رهبر
و بار، مردم آزاد و، چشم و دلْ بيدار


وز آنکه مرحله ي رهبري، هنوز به جاست
تمام نيست هدايت، در اين زمان ناچار


به يُمنِ تربيت آنگه که ريشه کرد درخت
به بار آيد و، نقصان نيابد از آزار


ميان «رهبر» و «حاکم» تفاوتي است عظيم
چنان که هست تفاوت ميان «راه» و «سوار»


نخست راه ببايد به سوي مقصد خلق
وزان سپس به سر کاروان، يکي سالار


از آن فراز، در اين گونه پرده ها مي ديد
هزار نقش، که نارم سرودْ در گفتار


کنون سزاست، يکي راهبر بُوَد حاکم
کنون رواست، همان راهدان بُوَد سردار


کسي که نهضتِ اسلام را شناسد نيک
کسي که در ره حق، بگذرد ز خويش و تبار

[صفحه 89]

کسي که در دل و جانش، ز جاهليت نيست
نه هيچ شعله ي آز و، نه هيچ لکّه ي تار


کسي که دانش و آزادگي، از او رويد
چنان که از دل آتش، شود پديد شرار


کسي که در نظرش هيچ نيست، جز انسان
کسي که در دل او نيست هيچ، جز دادار


کسي که هست ستمديده را، بهين ياور
کسي که هست ستم باره را، مهين قهّار


کسي که قلعه ي «خيبر» گشوده است به دست
به جنگِ «بدر» ز اهريمنان کشيده دَمار


کسي که روي نگردانده هيچ گه، از رزم
کسي که در «اُحُد» از دشمنان نکرده فرار


کسي که هست چو دريا و مي کُند توفان
ز اشک چشم يتيم؛ اين شِگِرف دريابار


کسي که هست چنان چون نبي (ص)، به قول و عمل
کسي که جانِ گرامي، به حق کند ايثار


کسي که خُفت به جاي نبي (ص)، در آن شب خوف
درون مهلکه تا جان کُند به دوست، نثار


کسي که نيست جدا از فروغ عِلم نبي (ص)
چنان که نيست ز آتش جدا، شراره ي نار


به ويژه آنکه سروش آمده است لحظه ي پيش
که بيش از اين بِنَشايد درنگ، در اين کار


از آن فراز، علي (ع) را بخواند در برِ خويش
«وصي» (ع) کنار «نبي» (ص) آمد و گرفت قرار


فرازِ دست نبي (ص) شد، علي (ع) که تا بينند
به دستِ قائدِ اسلام، مظهري ز شعار


گرفت دست عليّ (ع) و، نمود بر همه خلق
که اينک آنکه شما راست رهبر و سردار


هر آنکه را که بُدم مُقتدا و پيغمبر
علي ست (ع) زين سپس او را، امير و حُکم گذار


وديعت ست شما را، ز من دو شئ گران
که هست ارزششان بيشتر ز هر مقدار


يکي کلام خدا و، دگر حريم رسول (ص)
که نيستند جدا، اين دو، تا به روزِ شمار


وگر ز دست نهيد اين دو را، يقين دانم
که نيست بهره شما را، به غير رنج و مرار


علي ست (ع) آنکه شما راست، زين سپس رهبر
علي ست (ع) آنکه شما راست، زين سپس سردار


گذشته است از آن روز، روزگارِ دراز
گذشته است بسي ماه و سال و ليل و نهار


وليکْ بيعت آن روز، همچنان برجاست
چو آفتاب، که نارَد کَسَش کُند انکار


«غدير» چشمه ي پاکي ست، در دل تاريخ
روان به بسترِ آينده، ني به وادي پار


هماره تا که بُوَد حق، برابر باطل
هماره تا که تحرّک بُوَد، بَري ز قرار


پيام صحنه ي آن روز، بانگ آزادي ست
طنين فکنده در آفاقِ هستي و اعصار


در خلوت علي (ع)، ص 128 تا 121.

[صفحه 90]



صفحه 88، 89، 90.