يحيي اصفهاني (مدرّس)











يحيي اصفهاني (مدرّس)



في وقعة الغدير و ثناء الامير (ع)


جاءَ يَومُ العيدِ قُمْ يا ساقِ اِنَّ اللّيلَ غاب
و اسْقِني کَأسَاً رَحيقاً اِغْتَنِمْ عَهْدَ الشَباب


باده از خمّ غديرم دِه، نه از خمّ عصير
مست از شوق امامم کن، نه از شُرْبِ شراب


زان مِيَمْ صبر و سکون ده، کاضطراب اندر دل است
زين حديثم که لِدُوا لِلْمَوْتِ وَ ابْنُوا لِلْخَرابِ


حالي اي يار مليحم، اندر اين صبحِ صبيح
از صبوحي مِيْ برون کن، از سَرَم تأثير خواب


سرديِ دِيْ را به مي کن چاره، صبح است اي نديم
گرمِ گرم از مشرقِ خم کن، بساغر آفتاب


افتتاح از آيت نَصْرُ مِنَ اللَّهْ کن، که گشت
فتحُ و نصرت را ز تائيد الهي، فتحِ باب


آفتابِ مشرقِ اَلْيَوْم، اَکْمَلْتُ لَکُمْ
گشت از برج ولايت، آشکارا بي حجاب


نعمت بيحد اَتْمَمْتُ عَلَيْکُمْ نِعْمَتي
در چنين روز شريف انعام شد بر شيخ و شاب


بيحساب ايزد گنه بخشد خدا را تا به کي
باشد اندر دل مرا انديشه از يوم الحساب


در چنين روزي خشوع اوليا شد سودمند
در چنين روزي دعاي اوليا شد مستجاب


در چنين روزي نبي (ص) قدر علي (ع) ظاهر نمود
دين عيان شد کافتاب آمد دليل آفتاب


عقل اول سوي امکان بود رويش لاجرم
عقل فعّالش رساند از جانب واجب خطاب


کي تو اندر کشور توحيد ذات منتخب
اي تو اندر دفتر تجريد نور انتخاب


اي بگردون جلالت اختر تابنده چهر
اي به اقليم شريعت خسرو مالک رقاب


جوشنت از لي مع اللَّهِ مِغْفَرت از هل اتي
کشورت اُمُ الْقُري و لشکرت اُمُ الْکِتابْ


صانَکَ اللَّهْ يکجهان اجلالي اندر يک سَلَب
زادَکَ اللَّهْ يک مُحيط اقبالي اندر يکحساب


گشت انجيل و زبور و بوده توراة و صُحُف
در ثنايت فصل فصل و در مديحت باب باب


في عليٍّ يا رَسُولَ اللَّهْ بَلِّغْ ما نُزِل
ورنه تبليغ رسالت را نکردي بهره ياب

[صفحه 312]

مصطفي (ص) اصحاب را فرمود کاينک منبري
از جهاز اشتران سازيد بهرم با شتاب


منبري آراستند آنگه پيمبر (ص) بر نشست
بر فراز منبر و بگرفت دست بوتراب


گفت کي قوم اين علي مولي بود بر خاص و عام
گفت کي قوم اين علي سرور بود بر شيخ و شاب


بي ولاي او اطاعت، با ولايش معصيت
اين عقاب اندر عقاب است، آن ثواب اندر ثواب


طلعت او در بر خورشيد روزي شد عيان
خور ز خجلت زرد شد حتّي تَوارَتْ بِالْحِجابِ


بوترابش چونکه کُنْيَت کرد جبريل امين
گفت در عرش برين يا لَيْتَني کُنْتُ تُراب


هم در أمصار شريعت حکم او حُسْنُ الْقَضا
هم در أقطار طريقت امر او فَصْلُ الْخِطابْ


عِزَّ اِسْمُه ذات او أقدَس بُوَد از اِتّصاف
جَلَّ شَأنُه شانِ او أرْفَعْ بُوَدْ از إرْتياب


آري آري نيست عابد را به معبود ارتباط
آري آري نيست خالق را به مخلوق انتساب


از جلالت شخص قدر او، مرا قائم مقام
از شرافت ذات پاک او، مرا نايب مناب


خدمتش خَيْرُ المَآل و حضرتش قُطْبُ الْجَلالْ
طاعتش حُسْنُ الْثَوابُ و درگهش حُسْنُ الْمَآب


اي هُژَبر افکن، شهنشاهي که اندر روز رزم
نيست از بهر عدويَت، حاجت خِيْلُ و رکاب


زآنکه هر تيرت ز مژگان، زانکه هر تارت ز مو
هست صد جان را خَدَنگ و هست صد دل را طناب


هم رکاب از ماه و زين از مهر و تنگ از کهکشان
إسپر از گردون و رُمْح از رامِح و تير از شهاب


گر خدايت خوانم اي فرمانده ملک خدا
اين سخن در نزد دانايان بود دور از صواب


من نمي گويم خدائي ليک شايد گر کني
گردن خصم دغا را از رگ شريان طناب


من نمي گويم خدائي ليک بي حکم تو چون
از درختي اوفتد با باد برگي بر تراب


من نمي گويم خدائي ليک بي امر تو چون
بر زمين نازل شود يکقطره باران از سَحاب


من نمي گويم خدائي ليک بي اذن تو چون
بر مشيمه مام طفلي رو نهد از صُلب باب


من نمي گويم خدائي ليک اوصاف خدا
در تو ظاهر گشت همچون بوي گل اندر گلاب


قادري بر انقلاب ذات اشياء در جهان
گرچه اشيا را به ماهيّت مُحال است انقلاب


اختر عمر عدو را در رسد وقت غروب
چون برآري تيغ چون مهر درخشان از غُراب


شهريارا بنده «يحيي» را ز هجران تو گشت
تن ز تيغ کين هلاک و دل ز نار غم کباب


مر مرا با عون خضري، راه کوي خود نما
تا چو موسي وار هم در تيه حيرت ز اضطراب


تا جهان دارد حدوث و تا زمان دارد زوال
تا زمين دارد درنگ و تا فلک دارد شتاب


همچو رضوان دايم احبابت مُخَلَّد در جنان
همچو شيطان دايم اعدايت مُؤَبَّد در عذاب


ديوان يحيي اصفهاني، ص 53-57.

[صفحه 313]



صفحه 312، 313.