يحيي اصفهاني (مدرّس)
جاءَ يَومُ العيدِ قُمْ يا ساقِ اِنَّ اللّيلَ غاب باده از خمّ غديرم دِه، نه از خمّ عصير زان مِيَمْ صبر و سکون ده، کاضطراب اندر دل است حالي اي يار مليحم، اندر اين صبحِ صبيح سرديِ دِيْ را به مي کن چاره، صبح است اي نديم افتتاح از آيت نَصْرُ مِنَ اللَّهْ کن، که گشت آفتابِ مشرقِ اَلْيَوْم، اَکْمَلْتُ لَکُمْ نعمت بيحد اَتْمَمْتُ عَلَيْکُمْ نِعْمَتي بيحساب ايزد گنه بخشد خدا را تا به کي در چنين روزي خشوع اوليا شد سودمند در چنين روزي نبي (ص) قدر علي (ع) ظاهر نمود عقل اول سوي امکان بود رويش لاجرم کي تو اندر کشور توحيد ذات منتخب اي بگردون جلالت اختر تابنده چهر جوشنت از لي مع اللَّهِ مِغْفَرت از هل اتي صانَکَ اللَّهْ يکجهان اجلالي اندر يک سَلَب گشت انجيل و زبور و بوده توراة و صُحُف في عليٍّ يا رَسُولَ اللَّهْ بَلِّغْ ما نُزِل [صفحه 312] مصطفي (ص) اصحاب را فرمود کاينک منبري منبري آراستند آنگه پيمبر (ص) بر نشست گفت کي قوم اين علي مولي بود بر خاص و عام بي ولاي او اطاعت، با ولايش معصيت طلعت او در بر خورشيد روزي شد عيان بوترابش چونکه کُنْيَت کرد جبريل امين هم در أمصار شريعت حکم او حُسْنُ الْقَضا عِزَّ اِسْمُه ذات او أقدَس بُوَد از اِتّصاف آري آري نيست عابد را به معبود ارتباط از جلالت شخص قدر او، مرا قائم مقام خدمتش خَيْرُ المَآل و حضرتش قُطْبُ الْجَلالْ اي هُژَبر افکن، شهنشاهي که اندر روز رزم زآنکه هر تيرت ز مژگان، زانکه هر تارت ز مو هم رکاب از ماه و زين از مهر و تنگ از کهکشان گر خدايت خوانم اي فرمانده ملک خدا من نمي گويم خدائي ليک شايد گر کني من نمي گويم خدائي ليک بي حکم تو چون من نمي گويم خدائي ليک بي امر تو چون من نمي گويم خدائي ليک بي اذن تو چون من نمي گويم خدائي ليک اوصاف خدا قادري بر انقلاب ذات اشياء در جهان اختر عمر عدو را در رسد وقت غروب شهريارا بنده «يحيي» را ز هجران تو گشت مر مرا با عون خضري، راه کوي خود نما تا جهان دارد حدوث و تا زمان دارد زوال همچو رضوان دايم احبابت مُخَلَّد در جنان ديوان يحيي اصفهاني، ص 53-57. [صفحه 313]
في وقعة الغدير و ثناء الامير (ع)
و اسْقِني کَأسَاً رَحيقاً اِغْتَنِمْ عَهْدَ الشَباب
مست از شوق امامم کن، نه از شُرْبِ شراب
زين حديثم که لِدُوا لِلْمَوْتِ وَ ابْنُوا لِلْخَرابِ
از صبوحي مِيْ برون کن، از سَرَم تأثير خواب
گرمِ گرم از مشرقِ خم کن، بساغر آفتاب
فتحُ و نصرت را ز تائيد الهي، فتحِ باب
گشت از برج ولايت، آشکارا بي حجاب
در چنين روز شريف انعام شد بر شيخ و شاب
باشد اندر دل مرا انديشه از يوم الحساب
در چنين روزي دعاي اوليا شد مستجاب
دين عيان شد کافتاب آمد دليل آفتاب
عقل فعّالش رساند از جانب واجب خطاب
اي تو اندر دفتر تجريد نور انتخاب
اي به اقليم شريعت خسرو مالک رقاب
کشورت اُمُ الْقُري و لشکرت اُمُ الْکِتابْ
زادَکَ اللَّهْ يک مُحيط اقبالي اندر يکحساب
در ثنايت فصل فصل و در مديحت باب باب
ورنه تبليغ رسالت را نکردي بهره ياب
از جهاز اشتران سازيد بهرم با شتاب
بر فراز منبر و بگرفت دست بوتراب
گفت کي قوم اين علي سرور بود بر شيخ و شاب
اين عقاب اندر عقاب است، آن ثواب اندر ثواب
خور ز خجلت زرد شد حتّي تَوارَتْ بِالْحِجابِ
گفت در عرش برين يا لَيْتَني کُنْتُ تُراب
هم در أقطار طريقت امر او فَصْلُ الْخِطابْ
جَلَّ شَأنُه شانِ او أرْفَعْ بُوَدْ از إرْتياب
آري آري نيست خالق را به مخلوق انتساب
از شرافت ذات پاک او، مرا نايب مناب
طاعتش حُسْنُ الْثَوابُ و درگهش حُسْنُ الْمَآب
نيست از بهر عدويَت، حاجت خِيْلُ و رکاب
هست صد جان را خَدَنگ و هست صد دل را طناب
إسپر از گردون و رُمْح از رامِح و تير از شهاب
اين سخن در نزد دانايان بود دور از صواب
گردن خصم دغا را از رگ شريان طناب
از درختي اوفتد با باد برگي بر تراب
بر زمين نازل شود يکقطره باران از سَحاب
بر مشيمه مام طفلي رو نهد از صُلب باب
در تو ظاهر گشت همچون بوي گل اندر گلاب
گرچه اشيا را به ماهيّت مُحال است انقلاب
چون برآري تيغ چون مهر درخشان از غُراب
تن ز تيغ کين هلاک و دل ز نار غم کباب
تا چو موسي وار هم در تيه حيرت ز اضطراب
تا زمين دارد درنگ و تا فلک دارد شتاب
همچو شيطان دايم اعدايت مُؤَبَّد در عذاب
صفحه 312، 313.