منشي كاشاني (حسينعلي)











منشي کاشاني (حسينعلي)



فرّخ و فرخنده باد...


فرّخ و فرخنده باد، عيد سعيد غدير
که باشد از حدّ فزون، مبارک و دلپذير


به امر يزدان پاک، به حکم حيّ قدير
نبي به روزي چنين، ساخت علي را امير


به جمله ي مؤمنين، به زمره ي مؤمنات

چونکه به خمّ غدير، کرد پيمبر نزول
گَرد قدومش کشيد، فلک به چشم قبول


از اَحد لَمْ يَزَلْ، وز صَمَد لا يَزول
حضرت جبريل شد، رسول، نزد رسول


نخست از حق رساند بدو سلام و صلات

پس از سلام و صلات، باز رساند اين پيام
که اي امام امم، که اي رسول انام


«بَلِّغ ما اُنزِلَ اليکَ» بر خاص و عام
و گرنه بنموده اي رسالتي ناتمام


که حق نگهدار توست از همه ي حادثات

اي شه عالي نسب، وي مه والا جناب
ز ايزد آورده ام، چنين به سويت خطاب


که در بَرِ مرد و زن، به محضر شيخ و شاب
خيز و علي را نماي، ز خويش نايب مناب


که بسته بر دست اوست گشايش مشکلات

علي بود آنکه هست دين خدا را نصير
علي بود آنکه هست بهر تو يار و ظهير


ندارد از ممکنات هيچ شبيه و نظير
نيست به احکام دين پس ازتو چون او خبير


از همه داناتر است بر سُنَن و واجبات

علي است کز بعد تو اشرف و اولاستي
بر همه ي کائنات وليّ والاستي


آنکه به توحيد و شرک فزودي و کاستي
کينِ وي و مِهر او در همه اشياستي


هذا مِلْحٌ اُجاج، هذا عَذْبٌ فُرات

[صفحه 268]

همين علي بود و بس که مر ترا يار بود
به روز رزم و نبرد يار و مددکار بود


به کار دينش مدام کوشش بسيار بود
قاتل کفّار گشت قامع فُجّار بود


به خاکِ خواري فکند تن از طُغات و عُصات

گرفت ختم رسل دست علي را به دست
چنانکه مشهور شد بر همه بالا و پست


گفت به صوت جلي آن شه يزدان پرست
علي است از بعد من امير بر هر که هست


علي است نِعْمَ الأمير علي است خيرُ الوُلات

محبّ او را حبيب داور و دادار باد
عدوي او را عدو ايزد قهّار باد


ياور او را خداي، يار و مددکار باد
خاذل او نزد حق در دو جهان خار باد


هست گر از مسلمين يا بوَد از مسلمات

رسول اکرم چو کرد مثال حق امتثال
خطاب عزّت رسيد از سُبُحات جلال


که دين اسلام يافت اينک حدّ کمال
نعمت من شد تمام به مسلمين بِالْمآل


از اين عمل راضي است ذات جميل الصّفات

اي مَلِک مُلْک دين عليِّ عالي مقام
که حق ترا ساخته وصيّ خَيرُ الأنام


منطق «منشي» کُنَد، مدح تو هر صبح وشام
به چشم لطف و کرم بر او نظر کن مُدام


که هست باري گران او را از سيّئات

جهان بود تا به جاي، باد بجا نام تو
توسن ايّام باد، تا به ابد رام تو


کوس ولايت زنند، بر زبَرِ بام تو
باد به دلخواه تو، صبح تو و شام تو


اين يک خَيْرُ الْمَساء و ان يک نِعْمَ الْغَدات[1] .

[صفحه 269]



صفحه 268، 269.





  1. غدير در شعر فارسي، ص 113-115.