مشفق کاشاني (عباس کي منش)
ديده فرو بند از اين خاکدان گر پر پرواز دهي آه را کم نه اي از ذرّه، چو خورشيد باش با سفري پيک سحر همرکاب بگذر و بگذار به خود فرشيان خانه بپرداز و ره اوج گير ريز به پيمانه ي آزادگي سرخوش از اين باده، به مستي گراي اي همه دل، جان شو و آزاد شو زمزمه پرداز به باغ فلک از زبر چرخ برين، خاک را مظهر اسرار الهي نگر موج فشان بر زبر آبگير تافته از دوش نبي آفتاب از لب احمد پي اکمال دين اينکه مرا زينت دوش آمده ست بعد من، او راهبر و رهنماست صف شکن پهنه ي ميدان، علي (ع) [صفحه 263] گوي فلک در خم چوگان او حافظ آيين محمّد بود تا پي توحيد، علم برگرفت تيغ دو سر يافت به نام آوري کفر به نيرنگ چو دفتر گشود ياور من، بنده ي خاص خداست پرتو تابان حرمِ کبريا تابش خورشيد ز بام علي است [صفحه 264]
کوکبه ي حيدري
توسنِ انديشه بر افلاک ران
مِهر شوي بزمگه ماه را
مشتري خلوت ناهيد باش
تا حرم پردگي آفتاب
اي دل تو همنفس عرشيان
دل همه دريا کن و در موج گير
باده ز ميخانه ي دلدادگي
نيست شو و باز به هستي گراي
تن به خراب افکن و آباد شو
نغمه سرايي به سراي ملک
خاک نه، آيينه ي افلاک را
آنچه دلت خواست کماهي نگر
رحمت حق خيمه زده در غدير
خيره در او چشم دل شيخ و شاب
ها، بشنو زمزمه ي راستين!
جان ز ولايش به خروش آمده ست
سرور مردان خدا، مرتضي است
نور هدي، مظهر يزدان، علي
جان جهان در گرو جان او
جلوه اي از پرتو سرمد بود
شير خدا راه ستمگر گرفت
تافت از او کوکبه ي حيدري
بر شد و بر هم زد و خيبر گشود
معرفت آموز دل اولياست
سرزده از کنگره ي «هَلْ اَتي»
سکه ي توحيد، به نام علي است[1] .
صفحه 263، 264.