مداح شوشتري (ميرزا عبدالرسول)











مداح شوشتري (ميرزا عبدالرسول)



در تهنيت عيد غدير و مدح و منقبت حضرت امير (ع)


ساقي تو شررها زن از باده مرا بر جان
بِرهان دگرم از اين برخيز و بيار از آن


مستند از آن رندان در بزمگه کيهان
سرشار مرا خوشتر ساغر به سوي بستان


زان باده خرابم کن کاباد شود ويران

گل چهره مرا آذر بر قلب مکدّر زن
يعني که ز جا دستي برخيز و به ساغر زن


صد طعنه از آن ساغر بر لاله ي احمر زن
زين پس تو مرا پرچم بر قلّه ي خاور زن


زيرا که بود خورشيداز پرتو ما رخشان

از نکهت فروردين گلها همه خندان شد
کوه از ورق نسرين چون روضه ي رضوان شد


صحرا و چمن رنگين از نرگس و ريحان شد
چون ساق بتان سيمين هر سرو به بستان شد


گرديده به يک پايي مستانه همه رقصان

اندر سر من مطرب شور دگر است امروز
کاين جام زمرّد پر از لعل تر است امروز


زين خامه ي مشک افشان ريزان گهر است امروز
باران ز لبش مرجان بر خشک و تر است امروز


گويي تو جواهر بار ابريست که در نيسان

عشقي است عجب امروز کاين خامه به سر دارد
چون زخمه ي تار از شوق بر صفحه مقر دارد


يکدم ز دو لب جاري صد تنگ شکر دارد
شيرين سخني مدغم با عنبر تر دارد


عطّار بگو بندد امروز در دکّان

در وقت سحرگان کز مرغ سفير آمد
بر گوش دل الهامم از حيّ قدير آمد


کاي بنده ترا، صهبا از خمّ غدير آمد
مي نوش که بر منبر فرخنده بشير آمد


آنکس که ز ما نازل گرديده به وي قرآن

شاهي که مهين تاجش بر فرق شد از لولا
اجلال خداوندي يکسر شد ازو پيدا


بر معني «لا» از وي گرديد عيان «الّا»
محکم شده در عالم زو نکته ي استثنا

[صفحه 260]

تا گشته ز حق باطل در کتم عدم پنهان

نازل ز خدا جبريل امروز به احمد شد
خندان چو گل سوري بر چهر محمّد (ص) شد


گفت ايکه فراز عرش بر کاخ تو مسند شد
امري به شما فوري از قادر سرمد شد


کاري به ظهور ايندم اوصاف شه مردان

آندم به غدير خم با شوکت و جاه و فر
بر پاي نمود آن شه در لحظه يکي منبر


از ماه رخش اصحاب چون خيل نجوم از هر
بالا شد و بر دستش بازوي شه صفدر


بر خلق بيان فرمود از جانب حق فرمان

کاي خلق نظر داريد اين لحظه سوي بالا
بينيد مرا بر دست بازوي شه والا


بر هر که منم مولا او راست علي مولا
چون من بودش پيدا افسر به سر لولا


مولاي پس از احمد باشد علي عمران

از مشرق طبعم زد خوش مطلعي از نو سر
چون خور که به صد حشمت طالع شود از خاور


يا آنکه شد از ظلمت ظاهر مگر اسکندر
کز افسر دارايي بگرفت همه زيور


تا آنکه نثار آرد اندر قدم سلطان

شاهي که به صولت شد نامش اسدِ رحمان
بر قبضه ي شمشيرش قهر مَلِکِ منّان


آن حيدر خيبر گير آن صفدرِ هر ميدان
در معرکه ي عدوان تيغ غضب يزدان


خونها شدش از صمصام جاري ز لب شريان

آنکس که ز جنّ و انس خوانند ورا، کرّار
از پرتو شمشيرش يک شعله جحيم و نار


بر قلب عدو تيرش چون برق که بر کهسار
از دست خداوندي کوهست بسي قهّار


دشمن نبرد در رزم جز جان به سوي نيران

زان باده ي صهبايي چون لعل لب دلبر
از همّت او سرشار امروز مرا ساغر


ليکن چکنم شعرم در منقبت حيدر
چون زيره که در کرمان يا ديبه که در شوشتر


آورده و يا «مدّاح» گوهر به سوي عمّان

با اين همه ي شوکت اي وارث پيغمبر
در کرب و بلا بنگر زينب شده بي ياور


بيمار تو در زنجير با حال دل مضطر
زنها به بيابانها شد خيمه پر از لشگر


اصحاب تو اندر خون اطفال تو سرگردان

از خاک نجف شاها يک لحظه سفر بنما
اي دست خدا دستي بر تيغ دو سر بنما

[صفحه 261]

از خونِ گلويِ خصم عالم همه تر بنما
بر نعش عزيز خويش از مِهر نظر بنما


بين يوسفت از گرگان گرديده به خون غلطان

اي شير خدا زين غم زينب شده خونين دل
چون شبل تو کرد آخر در کرب و بلا منزل


اکبر به زمين بي سر ليلا به سوي محمل
گفتا که اميد من از وصل تو شد مشکل


جز آنکه شوم تا شام بر صبح رُخت گريان

ديوان وفائي شوشتري،[1] ص 198-200.

[صفحه 262]



صفحه 260، 261، 262.





  1. اشعار ميرزا عبدالرسول مدّاح شوشتري در ديوان وفائي شوشتري به اهتمام آقاي مهدي آصفي به چاپ رسيده است.