مداح شوشتري (ميرزا عبدالرسول)
ساقي تو شررها زن از باده مرا بر جان مستند از آن رندان در بزمگه کيهان زان باده خرابم کن کاباد شود ويران گل چهره مرا آذر بر قلب مکدّر زن صد طعنه از آن ساغر بر لاله ي احمر زن زيرا که بود خورشيداز پرتو ما رخشان از نکهت فروردين گلها همه خندان شد صحرا و چمن رنگين از نرگس و ريحان شد گرديده به يک پايي مستانه همه رقصان اندر سر من مطرب شور دگر است امروز زين خامه ي مشک افشان ريزان گهر است امروز گويي تو جواهر بار ابريست که در نيسان عشقي است عجب امروز کاين خامه به سر دارد يکدم ز دو لب جاري صد تنگ شکر دارد عطّار بگو بندد امروز در دکّان در وقت سحرگان کز مرغ سفير آمد کاي بنده ترا، صهبا از خمّ غدير آمد آنکس که ز ما نازل گرديده به وي قرآن شاهي که مهين تاجش بر فرق شد از لولا بر معني «لا» از وي گرديد عيان «الّا» [صفحه 260] تا گشته ز حق باطل در کتم عدم پنهان نازل ز خدا جبريل امروز به احمد شد گفت ايکه فراز عرش بر کاخ تو مسند شد کاري به ظهور ايندم اوصاف شه مردان آندم به غدير خم با شوکت و جاه و فر از ماه رخش اصحاب چون خيل نجوم از هر بر خلق بيان فرمود از جانب حق فرمان کاي خلق نظر داريد اين لحظه سوي بالا بر هر که منم مولا او راست علي مولا مولاي پس از احمد باشد علي عمران از مشرق طبعم زد خوش مطلعي از نو سر يا آنکه شد از ظلمت ظاهر مگر اسکندر تا آنکه نثار آرد اندر قدم سلطان شاهي که به صولت شد نامش اسدِ رحمان آن حيدر خيبر گير آن صفدرِ هر ميدان خونها شدش از صمصام جاري ز لب شريان آنکس که ز جنّ و انس خوانند ورا، کرّار بر قلب عدو تيرش چون برق که بر کهسار دشمن نبرد در رزم جز جان به سوي نيران زان باده ي صهبايي چون لعل لب دلبر ليکن چکنم شعرم در منقبت حيدر آورده و يا «مدّاح» گوهر به سوي عمّان با اين همه ي شوکت اي وارث پيغمبر بيمار تو در زنجير با حال دل مضطر اصحاب تو اندر خون اطفال تو سرگردان از خاک نجف شاها يک لحظه سفر بنما [صفحه 261] از خونِ گلويِ خصم عالم همه تر بنما بين يوسفت از گرگان گرديده به خون غلطان اي شير خدا زين غم زينب شده خونين دل اکبر به زمين بي سر ليلا به سوي محمل جز آنکه شوم تا شام بر صبح رُخت گريان ديوان وفائي شوشتري،[1] ص 198-200. [صفحه 262]
در تهنيت عيد غدير و مدح و منقبت حضرت امير (ع)
بِرهان دگرم از اين برخيز و بيار از آن
سرشار مرا خوشتر ساغر به سوي بستان
يعني که ز جا دستي برخيز و به ساغر زن
زين پس تو مرا پرچم بر قلّه ي خاور زن
کوه از ورق نسرين چون روضه ي رضوان شد
چون ساق بتان سيمين هر سرو به بستان شد
کاين جام زمرّد پر از لعل تر است امروز
باران ز لبش مرجان بر خشک و تر است امروز
چون زخمه ي تار از شوق بر صفحه مقر دارد
شيرين سخني مدغم با عنبر تر دارد
بر گوش دل الهامم از حيّ قدير آمد
مي نوش که بر منبر فرخنده بشير آمد
اجلال خداوندي يکسر شد ازو پيدا
محکم شده در عالم زو نکته ي استثنا
خندان چو گل سوري بر چهر محمّد (ص) شد
امري به شما فوري از قادر سرمد شد
بر پاي نمود آن شه در لحظه يکي منبر
بالا شد و بر دستش بازوي شه صفدر
بينيد مرا بر دست بازوي شه والا
چون من بودش پيدا افسر به سر لولا
چون خور که به صد حشمت طالع شود از خاور
کز افسر دارايي بگرفت همه زيور
بر قبضه ي شمشيرش قهر مَلِکِ منّان
در معرکه ي عدوان تيغ غضب يزدان
از پرتو شمشيرش يک شعله جحيم و نار
از دست خداوندي کوهست بسي قهّار
از همّت او سرشار امروز مرا ساغر
چون زيره که در کرمان يا ديبه که در شوشتر
در کرب و بلا بنگر زينب شده بي ياور
زنها به بيابانها شد خيمه پر از لشگر
اي دست خدا دستي بر تيغ دو سر بنما
بر نعش عزيز خويش از مِهر نظر بنما
چون شبل تو کرد آخر در کرب و بلا منزل
گفتا که اميد من از وصل تو شد مشکل
صفحه 260، 261، 262.