شعري از جان و ترس











شعري از جان و ترس



سليمان پسر ريوه مي گويد: روزي به همراه عده اي در مسجد دمشق نشسته بوديم و فضايل علي عليه السلام را بر مي شمارديم و شعر مي خوانديم. ناگهان عده زيادي از عمال معاويه بر سر ما ريختند و شروع کردند با سنگ و چوب به ما حمله کردن. آنها ما را کشان کشان به کاخ فرماندار دمشق بردند. و جريان را به او گزارش دادند و ما از اين بيم داشتيم که او فرمان اعدام ما را بدهد.

ابوبکر طايي رو به فرماندار کرد و گفت: ما امروز فضايل علي عليه السلام را بر شمارديم و فردا فضايل شما را بر مي شماريم. و بعد بي آنکه از قبل شعري در اين زمينه داشته باشد، از روي ترس اين گونه سرود: «دوست داشتن علي عليه السلام، همه اش با کتک خوردن همراه است. دل از هراس ‍ آن مي لرزد.

شيوه من مهرورزي با پيشواي راهنما يزيد است و کيشم دشمني با خاندان رسول الله است و هر کس که جز اين بگويد، مردي است که نه مغز دارد و نه خرد. مردم چنان هستند که هر که با خواسته هايشان هماهنگ باشد، تندرست مي مانند و گرنه داوري درباره او با يغماي هستي اش همراه خواهد بود» فرماندار پس از شنيدن اين شعر، تمام آنها را آزاد کرد.[1] .







  1. الغدير، ج 13، ص 297.