دروغگوي بزرگ











دروغگوي بزرگ



معاويه در دوره خلافتش دو بار به حج رفت و سي قاطر همراه داشت که زنان و کنيزان سوار آن بودند. در يکي از اين مسافرت ها، مردي را ديد که در مسجدالحرام نماز مي خواند و دو پارچه سفيد بر تن دارد. پرسيد: اين کيست؟ گفتند: شعبة بن غريض و او مردي يهودي بود. کسي را به دنبالش ‍ فرستاد. فرستاده معاويه نزد او رفت و گفت: نزد اميرالمؤمنين بيا.

او گفت: مگر اميرالمؤمنين چندي پيش از دنيا نرفت؟ او گفت: نزد معاويه بيا. رفت پيش معاويه. اما در سلام او را خليفه خطاب نکرد. معاويه از او پرسيد: زميني را که در تيماء داشتي چه کردي؟ گفت از درآمدش براي برهنگان لباس مي خرم و هر چه زياد بيايد به مستمندان کمک مي کنم. پرسيد: آن را مي فروشي. گفت: آري. چون امسال قبيله من دچار کمبود عوائد شده است و آن را به شصت هزار دينار مي فروشم. معاويه گفت: خيلي زياد است. او گفت: اگر از يکي از نزديکانت مي خريدي، حاضر بودي ششصد هزار دينار هم بدهي. درست مي گويي حال که در فروش خست به خرج مي دهي شعري را بخوان که پدرت در رثاي خود سروده است، و اين گونه خواند...» چون من در زمستان و در هنگام وزش بادهاي سرد به نيازمندان کمک مي کنم و حق خويش را از ديگران بي جنگ و دعوا مي گيرم و... پس مرا رستگار و کامياب مي خوانند.»

معاويه گفت: من پيش از پدرت زيبنده اين شعر هستم. او گفت: تو دروغ مي گوئي و از سر پستي اين حرف را مي زني. معاويه گفت: اين که دروغ مي گويم، درست است اما چرا از سر پستي؟ او گفت: چون حق را ناحق مي کني و به جنگ خاندان پيامبر رفته اي. معاويه که عصباني شده و بود، دستور داد که او را از آن مجلس بيرون نمايند.[1] .







  1. الغدير، ج 19، ص 273.