آفتاب پنهان











آفتاب پنهان



در آخرين روزهاي ماه صفر سال يازدهم هجري، خورشيد رسالت بر سينه دريايي ولايت غروب کـرد و در پي، آن شب تاريک جهل و ناداني و کينه توزي، بر شهر مدينه مستولي شد و دامنه هـاي خويش تا سراسر حجاز گسترد. سياهي چنان بود که رهگذران راه خويش گم کردند و حتي بسياري از آشنايان به مسير و دانايان حقيقت، سر از بيراهه در آوردند.

هـنـوز سـاعـاتـي بـيـش نـگذشته بود که شهر حال غريبي پيدا کرد. يک بام شد با دو هوا؛ يک سـوي، مـحـل فـرود و صـعـود مـلائک بـود و سـوي ديـگـر مـحـل اجـتـمـاع شـيـاطـيـن. در يـک سـوي عـلي (ع) آب بـر پـاره اي از نـور مـي ريـخـت تـا بـدن رسـول الله را غـسـل دهـد و مـلائک بـراي تـبـرک و تـيـمـن تـن و بـال خـويش با قطرات آب جدا شده از پيکر مي شستند و در سوي ديگر، ابليس در مستي تحميق نادانان، ميگساري مي کرد.

در خـانـه رسـول الله (ص) فـرشـتـگـان در هـمـهـمـه اي مـويه واربه همراه علي (ع) بر پيکر نوراني رسول خدا نماز مي خواندند و دسته دسته بر گِردش عزاداري مي کردند و فوج فوج براي خاکسپاري اش فرود مي آمدند اما در سقيفه، شيطان چنان اجتماع کنندگان را مسحور خويش کـرده بـود کـه نـامـي از رسـول خـدا بـرزبـان نـمـي رانـدنـد! گـويـي آن حـضـرت را و اعـمـال و سـخـنـانش را به کلي فراموش کرده بودند! خاطر مکدرشان لبريز از هياهوي قوميت و تعصب جاهلي بود و سنيه هاي حريص شان مملو از کينه هاي حقارت.

مـديـنـه حـال غـريـبي داشت. تک ستارگان هر چند که پرفروغ بودند نورشان در پشت سياهي ابرتيره جهل، خاموش مي شد

در سـقـيـفـه بـنـي ساعده، جنجالي براي کسب قدرت به پا شد. رشته کار بايد ابتدا در دست انـصـار بـود. امـا مـدعـيـان خـلافـت، بـه سـرعت خود را به سقيفه رسانده و خود را نامزد خلافت کـردنـد. بـحـث در سقيفه به مشاجره و زد و خورد انجاميد تا در نهايت به انتخاب شيح قوم منجر شـد. در ايـن گـيـر و دار، امـام عـلي (ع) مـشـغـول غـسـل و کـفـن و سـايـر اعـمـال لازم بـراي دفـن رسـول خـدا (ص) بـود نـاگهان صداي شادي و هلهله در کوچه هاي مدينه پـيـچـيـده گـروهـي از جـاهـلان بـه جـاي عـزاداري در رحـلت رسـول خـدا (ص) بـه يـمـن دسـت يـافـتـن بـه آنـچـه مـي خـواسـتـنـد و غـصـب مـقـام جـانـشـيـنـي رسـول خـدا (ص) شـادي مـي کـردنـد؛ در حـالي کـه نـاله هـاي جـان سـوز اهل بيت (ع) از خانه رسول خدا (ص) شنيده مي شد.

مـردم سـاده دل مـديـنه که بسياري از آنان از قبايل اطراف بودند و پس از اسلام آوردن در مدينه ساکن شده يا بدان رفت و آمد مي کردند تسليم جو حاکم در مدينه شدند. امام چه بايد مي کرد؟ آيا بايد سکوت مي کرد؟ آيا بايد همرنگ جماعت مي شد؟ اگر اين گونه مي شد، آن همه سفارش پـيـامـبـر دربـاره حفظ دين بر زمين مي ماند و ممکن بود حق، ناحق جلوه کرده تلاش هاي پيامبر در طول ساليان پر رنج رسالت بر زمين بماند.

گـروهـي از صـحـابـه و دوسـتـان نـزديـک پـيـامـبـر کـه بـه گـفـتـه رسول خدا (ص) مبني بر جانشيني علي (ع) ايمان داشتند، براي اعلام اين که تسليم جو نشده و خواهان اجراي عدالت هستند در خانه دختر رسول خدا (ص) اجتماع کرده و متحصن شدند.

آنـان اعـتـقـاد بـه ولايـت امـام عـلي (ع) داشـتـنـد و مـي خواستند به سفارش پيامبر درباره خلافت عمل شود. اما غاصبان خلافت که تحمل سخن مخالف را نداشتند؛ به خانه حضرت زهرا(س) هجوم آوردند. محاصره نظامي خانه دختر پيامبر، آتش زدن و شکستن در خانه، بي اعتنايي به سخنان دختر پيامبر و مجروح ساختن ايشان، از جمله اقدامات آنان براي به چنگ آوردن خلافت و سرکوب مخالفاني بود که خواهان اجراي منويات رسول خدا (ص) بودند. به هرروي مخالفان بيعت به لحـاظ مـصـالحـي دسـت از مـخـالفـت بـرداشـته و به بيعت تن دادند. بعضي ديگر چون سلمان و ابوذر و تعداد اندکي، بر ايمان و عقيده خويش پايدار مانده و در اين راه با رها مورد آزار و اذيت و تعرض واقع شدند.

امـام (ع) در مـسـجـد حاضر شد. اما نتوانست ساکت بماند. امام (ع) با ديدگان خويش ‍ مي ديد که اداره جـامـعـه رسـول خدا (ص) از مسير خود خارج شده و به يقين بسياري از ارزش هاي ديگر ممکن است به بيراهه رفته و به ضد ارزش تبديل شود. اگر امام ساکت مي شد شايد مردم و تاريخ سکوت ايشان را نشانه تاءييد کارهاي ناشايست غاصبان و تاءييد سنت شکني آنان مي دانستند و به نوعي حقانيت خليفه را القا مي کرد. امام در مقابل غاصبان که از او بيعت مي خواستند در مسجد به ايراد سخن پرداخت:

«اي گـروه مـهـاجـر! حـکـومـتي را که حضرت محمد (ص) اساس آن را پي ريزي کرد از دودمان او خـارج نـسـازيـد و وارد خـانـه هـاي خـود نـکـنـيـد. بـه خـدا سـوگـنـد خـانـدان پيامبر به اين کار سـزاوارتـرنـد. زيـرا در مـيـان آنـان کـسـي اسـت کـه بـه مـفـاهـيـم قـرآن و فـروع و اصول دين احاطه کامل دارد و به سنتهاي پيامبر آشناست و جامعه اسلامي را به خوبي مي تواند اداره کند و جلوي مفاسد را بگيرد و غنايم را عادلانه تقسيم کند.

بـا وجـود چـنـيـن فردي نوبت به ديگران نمي رسد. مبادا از هوا و هوس پيروي کنيد و از راه خدا گمراه و از حقيقت دور شويد.[1] .

امام در اين گفتار، بر لياقت خويش براي خلافت تاءکيد کرده و به علم وسيع خويش به کتاب هـاي آسـمـانـي و تـعـاليـم پـيـامـبـران گـذشـتـه و آن چـه خـواسـت رسول گرامي اسلام (ص) بوده اشاره مي کند. به يقين کسي همانند امام علي (ع) قدرت روحي بـراي اداره جـامـعـه بـر اساس عدالت نداشت. اگر امام به پيوند خويشاوندي با پيامبر (ص) تـاءکـيـد کـرده بـه ايـن دليـل اسـت کـه طـرف مقابل براي بيان شايستگي خود، برانتساب به پيامبر تکيه مي کردند.

امام در ادامه فعاليت براي احقاق حق خود، با گروهي از بني هاشم نزد ابوبکر حاضر شد و در بيان شاسيتگي خويش فرمود:

«من در حيات پيامبر (ص) و هم پس از مرگ او به مقام و منصبش سزاوارترم. من وصي و وزير و گـنـجـيـنـه اسرار و مخزن علوم او هستم. منم صديق اکبر و فاروق اعظم. من اولين کسي هستم که بـه او ايـمـان آوردم و او را در ايـن راه تـصديق کردم. من استوارترين شما در جهاد با مشرکان، اعـلم شـمـا بـه کـتـاب و سـنـت پـيـامـبـر (ص)، آگـاه تـريـن شـمـا بـه فـروع و اصـول ديـن و فـصـيـح تـريـن شـما در سخن گفتن و قوي ترين و استوارترين شما در برابر ناملايمات هستم چرا در اين امر با من به نزاع برخاستيد؟»[2] .

در فـرصـتـي ديـگر امام (ع) خلافت را سزاوار کسي مي داند که براي اداره امور کشور بزرگ اسلامي، بيش از ديگران به دستورات الهي آگاه باشد.

اي مـردم! شـايسته ترين افراد براي حکومت، تواناترين آن ها بر اداره امور و داناترين آن ها به دستورات الهي است. اگر در فردي اين شرايط جمع نبود و به فکر خلافت افتاد، از او مي خواهند که به حق گردن نهدو اگر به افساد خود ادامه داد، کشته مي شود.[3] .

تـلاش هـا و روشـن گـري هـاي امـام بـراي اثـبـات شـايـسـتـگي خويش و تحقق خواست و سفارش رسول خدا (ص) در گوش غاصبان خلافت فرو نرفت.

امـام (ع) در آن شـرايـط حـسـاس، کـه سـرنـوشـت امـت رسـول خـدا (ص) رقـم مـي خـورد در يـک دوراهـي واقع شده بود: يا مي بايست به ياري خاندان بني هاشم و تعداد اندکي از ياران باوفا که هرگز تسليم جو وحشت انگيز نشده بودند و بر اجـراي عـدالت تـاءکـيـد مـي کـردنـد قـيـام مـي نـمـود و بـا تـوسـل بـه زور حـق از دست رفته را از غاصبان خلافت مي ستاند؛ يا اين که سکوت پيشه مي کـرد و از حـق خود براي حفظ کليت جامعه اسلامي و جلوگيري از خون ريزي و ايجاد اختلاف، مي گـذشـت. آيـا کـسـي چـون علي (ع) که براي شکل گرفتن جامعه اسلامي از خود جان فشاني ها نـشـان داده و بـارهـا يک تنه خطر را پذيرفته و اسلام را از شکست رهانيده بود، حاضر مي شد براي رسيدن به خلافت، کشور نو پاي اسلامي را در جنگ و آتش فتنه ببيند؟

آيـا کـسي که خالق شگفتي جنگ هاي بدر و احد و احزاب و خيبر و حنين بود، مي توانست دست به اقدامي بزند که دشمنان دين را شاد و مسلمانان را دچار ترديد و تفرقه و تشتت کند؟

بـه يـقين امام مي دانست بسياري از دورويان که به لحاظ مصلحت زماني و يا به زور شمشير در سـلک مـسـلمـانان در آمده اند، برآنند تا از کوچک ترين اختلاف ميان مسلمين، بزرگترين بهره را ببرند. هنوز کساني بودند که ايمان و عقيده درکنه وجودشان رسوخ نکرده و با کمترين بهانه اي، در پـي عـادات و تعصبات جاهلي، به دسته بندي هاي قبيله اي و عشيره اي روي آورده و دين را پايمال مي نمودند.

امـام در حالي که خود از حق مسلم خويش محروم شده و همسرش در اثر کينه توزي غاصبان مجروح و فـرزندش قبل از تولد به شهادت رسيده بود، در برابر وسوسه شياطيني چون ابوسفيان کـه هدفي جز ايجاد فتنه و اختلاف و انحراف نداشتند، بر اهميت اتحاد جامعه اسلامي و دوري از اختلاف و تفرقه تاءکيد و در جمع مردم فرمود:

موج هاي فتنه را با کشتي هاي نجات بشکافيد. از ايجاد اختلاف و دودستگي دوري کنيد و نشانه هاي فخر فروشي را از سر برداريد.

اگر سخن بگويم مي گويند بر فرمانروايي حريص است و اگر خاموش بنشينم مي گويند از مـرگ مـي تـرسـد. بـه خدا سوگند علاقه فرزند ابوطالب به مرگ بيش از علاقه کودک به پستان مادر است. اگر سکوت مي کنم به سبب علم و آگاهي خاصي است که در آن فرو رفته ام و ااگر شما هم مانند من آگاه بوديد، همانند ريسمان چاه، مضطرب مي شديد.[4] .

مدينه اگر چه در ظاهر آرام و ساکت مي نمود اما مانند ديگ جوشان سربسته اي بود که بر اثر اخـتـلافـات، درون آن بـه شـدت در حال جوشيدن بود. تعصب جاهلي و قوميت گرايي اعراب به عـلاوه حـس انـتـقام جويي در ميان آنان، دوباره به غليان درآمده بود و اگر سر بر مي داشت چه بـسا تمام آن چه رسول گرامي اسلام (ص) در مدت رسالت خويش با رنج هاي فراوان و نثار خـون شـهـدا بـه دسـت آورده بـود پـايـمـال مي شد. اگر درايت امام نبود، دوباره مدينه به زمان انـحـطـاط خـويـش کـه در آن اوسـيـان و خـزرجـيـان،[5] مـدام در حـال جـنـگ بـودنـد بـازمـي گـشـت و شـايـد ايـن بار دامنه اختلافات و برادر کشي ها به ساير قـبـايـل و حـتـي بـه درگـيـري مـيـان مـهـاجـر و انـصار نيز کشيده مي شد. امام (ع) چون باغباني کـارآزموده براي پرورش نهايي که پيامبر در سينه هاي تشنه و کوير مانند مردم حجاز کاشته بـود از خـلافـت دسـت کـشـيـد، تـا حـوادث نـاگـوار و طـوفـان جـهـالت، نـتـوانـد حاصل رنج چند و چند ساله رسالت را بين ببرد.

خـورشـيـد ناآرام عدالت در پشت ابرهاي تيره کينه و تعصب و دنيا دوستي پنهان شد، اما همچنان دلسـوز و نـاآرام بـه پـرورش نـهـال ديـن و حـفـظ آن از شـدايـد و راهـنـمـايـي گـمـراهـان مـشـغـول بـود. مـهـر فـروزاني چون امام (ع) اگر چه در مسند خلافت نبود، اما چون خورشيد پشت ابـر، وجـودش مـنـشـاء خـيـر و برکت براي اسلام و مسلمانان بود. حتي غاصبان خلافت بارها با راهـنـمـايـي ايـشـان گره از مشکلاتي که خود ساخته بودند مي گشودند و به راستي اگر امام نبود، غاصبان خود در تار خويش تنيده و کلاف سر درگم خودشان نابود مي شدند.

سـرانـجـام آسـمـان کـشـور اسـلامي در زير چتر سياهي شب به خوابي عميق فرو رفت. خرناس شـيـطـانـي تـعـدادي از پرچمداران سياهي، بي شباهت به اوهام زمان جاهليت نبود. انوار درخشان هـدايـت کـه بـه قلب مبارک رسول خدا (ص) تابيده و تشعشع آن قلوب ستم ديدگان را روشن و فضاي حجاز را عطر آگين کرده بود؛ بر اثر خيانت آگاهان مغرض و نادانان بي مايه، رو به خاموشي گذارد.

جـانـشـيـنـي رسـول خـدا (ص) بـه غـيـر اهـل آن واگـذار شـد و امـت رسول خدا (ص) دانسته و ندانسته خود را ازداشتن لايق ترين خليفه محروم کردند.

هـمـه چـيـز آن گـونـه کـه در انـديـشـه بـاطـل کـوردلان از مـدت هـا پـيـش زمـيـنـه چيني شده بود شـکـل گـرفـت و هـيـچ تـلاشـي سـود نـبـخـشـيـد. فـريـادهـاي حـق طـلبـي و ولايـت مـداري دخـتـر رسـول خـدا (ص) در مـسـجـد، بـه گـوش سـنـگـيـن جـاهـلان فـرو نـرفـت. اسـتـمـداد پـاره تـن رسـول خـدا (ص) کـه شـب هـا هـمـراه هـمـسـرش بـه در خـانـه انـصـار مـي رفـت و گـفـتـه هـاي رسـول الله (ص) در غـديـر را بـه آنـان يـاد آوري مـي نـمود، بي پاسخ ماند. در چنين احوالي مـولاي مـتقيان، از امور سياسي و حکومتي فاصله گرفت و سعي کرد در اقدامات کساني که خود را خليفه مي دانستند مشارکت نکند.

عمده فعاليتهاي امام (ع) در دوران خلفا بدين قرار بود.







  1. الامامة و السياسه، دينوري ج 1 ص 11.
  2. الاحتجاج شيخ طبرسي، ج 1 ص 95.
  3. نهج البلاغه، عبده، خطبه 168
  4. نهج البلاغه عبده، خطبه 5.
  5. دو قـبـيـله بـزرگي که قبل از ظهور اسلام در مدينه بودند و بارها با هم درگيريهاي خونين داشتند.