و پايان...











و پايان...



راوي حديث مي گويد: من از شاهدان جنگ جمل بودم. پس از اتمام جنگ، مادر آن جوان ايراني را بر سر جنازه اش ديدم که وي را مي بوسد و مي گريد و مي گويد:


يا رَبِّ اِنَّ مُسْلِماً اَتاهُمْ
يَتْلُو کِتابَ اللهِ لايَخْشاهُمْ


يَأْمُرُهُمْ بِالأْ َمْرِ مِنْ مَوْلاهُمْ
فَخَضَّبُوا مِنْ دَمِهِ قَناهُمْ


وَ اُمُّهُمْ قائِمَةٌْ تَراهُمْ
تَأْمُرُهُمْ بِالْغَيِِّّ لاتَنْهاهُمْ

[صفحه 102]

پروردگارا! «مسلم»[1] نزد اين لشکر آمد در حاليکه کتاب خدا را بر آنان مي خواند و از آنان نمي ترسيد.

به آنان از سوي مولايشان دستوري مي داد، ولي آنان نيزه هاي خود را از خون او رنگين کردند.

اين در حالي بود که مادر مسلمانان (عايشه!) ايستاده بود و آنان را مي ديد، و دستور به ظلم مي داد و آنان را نهي نمي کرد.

[صفحه 103]



صفحه 102، 103.





  1. منظور جوان ايراني است که نامش «مسلم» بود.