ماجراي سقيفه











ماجراي سقيفه



حذيفه در ادامه ماجرا چنين گفت: ابوبکر و اصحابش تا هنگامي که

پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت در مدينه ظاهر نشدند؛ و بعد از وفات حضرت آن

[صفحه 93]

قضاياي مشهور از انصار و غير آنان در ماجراي سقيفه اتفاق افتاد.[1] .

[صفحه 94]

سپس حذيفه به جوان ايراني گفت: اي برادر، در آنچه براي تو از اين وقايع عظيم نقل کردم جاي بسي عبرت براي کسي است که خدا هدايت او را بخواهد.



صفحه 93، 94.





  1. حذيفه ماجراي سقيفه را با اشاره ذکر کرده، و ما در اينجا ملخصي از آن را مي آوريم:

    پس از رحلت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، توطئه هاي پنهاني از سوي مهاجرين و انصار آشکار شد، و هر يک براي تصاحب مقام خلافت اقداماتي انجام داده و با يکديگر درگير شدند. در اين ميان اصحاب صحيفه ي ملعونه با پيش بيني هاي لازم و توافق عده اي از انصار، توانستند خلافت را غصب کنند.

    آغاز ماجرا چنين بود که انصار نزد سعد بن عباده آمده و او را به سقيفه ي بني ساعده آوردند. هنگامي که عمر اين خبر را شنيد به ابوبکر اطلاع داد و با ابوعبيده با سرعت به سوي سقيفه حرکت کردند.

    در سقيفه جمع زيادي از انصار بودند و سعد بن عباده بين آنان در حال بيماري بود. با آمدن ابوبکر و عمر بر سر مسئله ي خلافت درگيري آغاز شد و تا آنجا ادامه پيدا کرد که ابوبکر در آخر سخنانش به انصار گفت: اينک شما را به بيعت با عمر يا ابوعبيده دعوت مي کنم! و من هر دو به را براي خلافت پيشنهاد مي کنم و هر دو را سزاوار آن مي دانم!!

    عمر و ابوعبيده گفتند: سزاوار نيست که ما از تو پيشي بگيريم. اي ابوبکر، تو اولين اسلام آورنده ي ما هستي و همراه پيامبر در غار بوده اي!! تو به اين امر سزاوارتري!

    انصار گفتند: دوست نداريم کسي خلافت را در دست بگيرد که نه از ما باشد و نه از شما. پس اميري از ما و اميري از شما انتخاب مي کنيم و همه خلافت آن دو را مي پذيريم؛ به اين شرط که اگر از دنيا رفت ديگري را از انصار انتخاب کنيم.

    ابوبکر پس از مدح مهاجرين گفت: اي انصار، شما کساني هستيد که فضل و خوبيهايتان در اسلام منکر ندارد! خداوند و پيامبرش شما را به عنوان انصار دينش پذيرفته اند. پيامبر مهاجرتش را به سوي شما قرار داد و منزل همسران او در بين شما است. هيچ کس بجز مهاجرين اوليه بهتر از شما نيستند!! آنها اميرانند و شما وزيرانيد!

    حباب بن منذر برخاست و گفت: «اي انصار، دست نگه داريد. مردم در سايه ي شمايند و کسي جرأت نمي کند با شما مخالفت کند. مردم هرگز بدون اشاره ي شما حرکت نخواهند کرد»، و سپس انصار را مدح نمود و گفت: اگر مهاجرين از امير بودن شما بر ايشان ابا دارند، ما نيز به امير بودن آنان راضي نيستيم. ما اين پيشنهاد را که هم از ما و هم از آنان امير باشد، نمي پذيريم.

    عمر بن خطاب برخاست و گفت: هرگز دو شمشير در يک غلاف جاي نخواهند گرفت! عرب راضي نمي شود که شما را امير خود قرار دهد در حاليکه پيامبرشان از قوم ديگري باشد، و عرب مانع نمي شود کسي بر آنان امير باشد که پيامبرشان در آنها باشد!

    پس از او حباب بن منذر دوباره برخاست و سخناني گفت و عمر بن خطاب نيز به او جوابي داد. سپس به ابوعبيده گفت: تو سخن بگو. ابوعبيده برخاست و در فضيلت انصار بسيار صحبت کرد.

    بشير بن سعد که يکي از بزرگان انصار بود هنگامي که ديد انصار به سوي سعد بن عباده روي آورده اند تا وي را امير کنند طبق توافقي که با اصحاب صحيفه داشت که نگذارد خلافت به انصار برسد با سخناني که مطرح نمود سعي کرد مسئله ي خلافت سعد را منتفي کند! و بر خلافت مهاجرين راضي شد.

    ابوبکر گفت: اين عمر و اين ابوعبيده دو بزرگ قريش هستند که با هر کدام مي خواهيد بيعت کنيد! عمر و ابوعبيده گفتند: با وجود تو ما خلافت را به دست نمي گيريم! دست خود را بده تا بيعت کنيم. بشير بن سعد گفت: من هم سومين شمايم.

    هنگامي که مردم ديدند بشير بن سعد از بزرگان انصار با ابوبکر بيعت کرد آنان نيز براي بيعت به سوي ابوبکر ازدحام نمودند، و در اين ميان سعد بن عباده- که در بستر بيماري به حالت خوابيده بود- زير دست و پاي مردم قرار گرفت و در حالي که مي گفت: مرا کشتيد!

    عمر گفت: سعد را بکشيد! خدا او را بکشد! قيس پسر سعد بن عباده برخاست و ريش عمر را گرفته و سخناني گفت، و با پا در مياني ابوبکر آن غائله به پايان رسيد!!! سپس سعد بن عباده گفت: «مرا از اين مکان فتنه بيرون ببريد» و او را به منزلش بردند.

    بعد از آن که همه ي مردم بيعت کردند، ابوبکر سراغ سعد فرستاد که بيا و بيعت کن، اما او امتناع نمود. هنگامي که پيام سعد را به ابوبکر رساندند عمر گفت: «او بايد بيعت کند»، اما بشير بن سعد گفت: «او لج کرده است و هرگز بيعت نخواهد کرد مگر اينکه بکشد يا کشته شود، و کشته نمي شود مگر آنکه اوس و خزرج نيز همراه او کشته شوند! پس او را ترک کنيد که ترک وي ضرر ندارد». آنها سخن بشير را قبول نموده سعد را به حال خويش رها کردند.

    بحار الانوار: ج 28 ص 179 تا 188.