استدلال هشام بن حكم











استدلال هشام بن حکم



هشام بن حکم، جواني عالم و با شهامت و غيرتمند بود که با برهان و استدلال، مرزدار سنگرهاي عقيده و تفکر و فرهنگ امامت و ولايت بود. روزي امام صادق (ع) به او فرمود:

داستان مباحثه و مناظره خود با عمرو بن عبيد را گزارش کن؟ او عرض کرد: از جلالت شما شرم مي کنم که سخن بگويم. حضرت فرمود: چون به شما امر کردم شما انجام دهيد. هشام گفت:

به من خبر دادند که عمرو بن عبيد در مسجد چيزهايي مي گويد، بر من سخت آمد، براي بحث با او روز جمعه اي وارد بصره شدم وقتي به مسجد رسيدم جمعيت زيادي را ديدم که دور عمرو، حلقه زده اند و از او سؤ ال مي کنند، او لباس پشمينه سياهي به کمر بسته و عبايي بر دوش انداخته بود، من مردي غريبم آيا اجازه مي دهي مساله بپرسم؟ گفت: بله. گفتم شما چشم داريد؟ گفت پسر جان، اين چه سوالي است که مي کني؟ گفتم: سوالات من از اين قبيل است. گفت: بپرس پسر جان، اگر چه پرسش تو خردمندانه نيست. گفتم شما جواب بدهيد. گفت: بپرس.

- شما چشم داريد؟

- بله.

- با آن چه مي کنيد؟

- با آن رنگها و اشياء و اشخاص را تشخيص مي دهم.

- بيني داريد؟

- بله.

- با آن چه مي کنيد؟

- بوسيله آن مي بوييم.

- آيا شما زبان داريد؟

- بله.

- با آن چه مي کنيد؟

- با آن مزه خوراکيها را مي چشم.

- گوش داريد؟

- بله.

- با آن چه مي کنيد؟

- صداها را مي شنوم.

- شما قلب داريد؟

- بله.

- با آن چه مي کنيد؟

- قوام و دوام و انسجام و هماهنگي همه اعضا وابسته به قلب است.

- شما با وجود اين اعضا چه نيازي به قلب داريد؟

- پسر جان، هرگاه يکي از اعضا در کارشان اختلالي به وجود آيد به قلب ارجاع داده مي شود تا رفع اختلال و مشکل شود.

- پس خداوند، قلب را براي رفع ترديد و اختلال در بدن قرار داده است؟

- بله.

- پس نتيجه مي گيريم که در بدن، قلب لازم است تا اعضا استوار باشد و در رفع مشکل به او رجوع نمايند.

- بله.

- اي عمرو بن عبيد، خداي تبارک که براي اعضاي بدن تو، رهبر قرار داده، تا حيات بدن و اعضا حفظ شود و اعضا را بدون امام و هادي رها نکرده چگونه ممکن است، اين همه مردم را در تحير و سرگرداني قرار دهد و آنان در آماج ترديد و تفرقه قرار گيرند و براي ايشان امام و رهبر قرار ندهد تا در سرگرداني به او رجوع کنند و او راه را نشان دهد و مقصد را معرفي کند؟

او ساکت شد و به من جوابي نداد. سپس رو به من کرد، و گفت: تو هشام بن حکمي؟گفتم: نه گفتت: از رفقاي او هستي؟گفتم: نه، گفت: اهل کجايي؟گفتم: کوفه. گفت: تو خودت هشامي. آنگاه مرا در آغوش کشيد و به جاي خود نشانيد و خود او برخاست و تا آخرين لحظه که من آنجا بودم چيزي نگفت. امام صادق (ع) خنديد و فرمود: اين را چه کسي به تو ياد داد؟ عرض کردم: آنچه از شما شنيده بودم حفظش کردم. فرمود: به خدا سوگند اين مطلب در صحف ابراهيم و موسي مي باشد.